رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 14
عمو حسین و خانواده اش ساکن گیلان بودند و دیدارمان هر چند وقت صورت میگرفت.
بعد از بوسیدن عمه مینا با روی باز به سمت عمو رفتم، مثل همیشه در آغوشم کشید و چند ضربه به پشت کتفم زد و گفت: به به خانم دکتر.
خنده ی بی صدایی کردم و معترض گفتم: به زیردست هاتون هم همین قدر سخاوتمندانه ترفیع درجه میدید جناب سرهنگ؟! ماماها دکتر نیستند عمو جون، این هزار دفعه!
خنده ی کوتاهی کرد.
- برای من تو از بردیا هم دکتر تری.
نگاهم سمت بردیا که با لبخند و چشم های براق از شوق دیدار به صورتم خیره بود کشیده شد، لحظه ای کوتاه به فرهاد که با اخم و چشم های تنگ شده که در نظرم جذاب ترین حالتش بود افتاد، نمیخواستم سر لج بیندازمش چرا که خوب می دانستم جسارت هر کاری را دارد و مطمئنا برایم گران تمام می شد! خیلی معمولی با بردیا و سپس صمیمی تر با زن عمو دیدوبوسی کردم، تمامی نداشت احوالپرسی مان! با عمه زهرا و عمه رویا و همسرهایشان هم احوالپرسی کردم. ژیلا و رژان دختر های عمه رویا طبق معمول با آن پوشش سبک و آرایش زننده مشغول تبلت و گوشی شان بودند که اهمیتی ندادم و مثل همیشه نادیده گرفتمشان و کنار بابا که برایم جا باز کرده بود نشستم. لبخندی به رویم زد و گفت: خسته نباشی دخترم.
- ممنونم خسته نیستم بابا.
-موهات نم داره سرما نخوری!
لبخندی به لحن نگرانش زدم.
- هوا خوبه بابا نگران نباش.
با ورود 《مجید》 پسر عمه زهرا و 《کیان》 پسر عمه رویا به جمع گفت و گویم با بابا خاتمه یافت، کیان با لودگی دهانش را جهت تمارض به شوکه شدن از دیدار خانواده عمو حسین باز و صدای《اَ》 ی کشیده و بلندی از حنجره اش خارج کرد.
برعکس او ریزترین حرکات مجید با متانت همراه بود، با خنده ای مردانه کنارش زد و مشغول دید و روبوسی با عمو و احوالپرسی با بقیه شد، کیان دهانش را بست و لودگی پیش گرفت و شروع به حرافی هایی که از تحمل حوصله ی من خارج بود کرد، گوشی ام را در دست گرفتم و بی توجه به جمع خندان، مشغول چت با مریم که آنلاین بود شدم.
- سلام مریمی، بهتری؟
-به روی ماهت، مسکن تزریق کردن بهم. فعلا خوبم. وای عسل صورتم کبود و داغون شده.
-الهی بمیرم تا یکی دو هفته دیگه مثل روز اولش میشه.
صدای عمو حسین که به اسم خطابم می کرد باعث شد سر از گوشی بیرون بیاورم.
-عسل، عمو جون؟
- جونم عمو؟
با چشم های عسلی و ابروهای باریک و تمیزش به گوشی ام اشاره کرد و گفت: بیا تو جمع عمو.
اشاره ی ریزی به رژان و ژیلا کرد و ادامه داد: چی توی این گوشی هاست که جوونا رو از جمع خانواده دور کرده؟!
گوشی را خاموش و روی میز گذاشتم و مجبور به توضیح برای رفع سوء تفاهم شدم.
-ببخشید عمو، نگران حال دوستم، یکی از پزشکای بیمارستان بودم، خواستم حالی ازش بپرسم.
عمه زهرا که چشمش دنبال مریم برای مجیدش بود سریع و نگران پرسید: کدوم دوستت؟
می دانستم مجید هم بی میل نیست نگاهی گذرا سویش کردم و باز حواسم را به عمه زهرا دادم.
-مریم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁