‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 18 ظرف حاوی قاشق ها را از روی میز داخل آشپزخانه برداشتم و به سالن بازگشتم، از دیدن تک صندلی خالی کنار فرهاد آه از نهادم بلند شد و لعنتی به دهانم که بی موقع برای کمک باز شد فرستادم... می دانستم که به قصد جایش را طوری انتخاب کرده که تک صندلی خالی کنارش قرار بگیرد. حالا که قلبم آرام گرفته بود و فکرم به کار افتاده بود از زورگویی هایش کفری تر شده بودم و افسوس می خوردم که چرا جوابش را نداده‌ ام و اجازه داده ام که هر طور دوست دارد رفتار کند. ظرف قاشق ها را وسط میز گذاشتم و به اجبار روی صندلی کنارش نشستم. بی توجه به حضور نزدیکش برای خودم کفگیری برنج داخل بشقاب کشیدم و یک قاشق خورشت کنارش ریختم. در حالی که حالت تهوع امانم را بریده بود قاشقی غذا به دهانم گذاشتم، به قاشق دوم نرسیده محتویات معده ام جوشید... سریع دست روی دهانم گذاشتم، بلند شدم و صندلی را پس زدم بی توجه به نگرانی بقیه سمت سرویس بهداشتی دویدم. داخل شدم و دربش را به چهارچوب کوبیدم و تمامی محتویات معده ام را در کاسه ی توالت خالی کردم. طعم تلخ، دهانم را پر کرد... با اعصابی متشنج بی اختیار زیر گریه زدم! زیادی تحمل کرده بودم... صدای نگران عمه ها از پشت درب بسته می آمد، آبی به صورتم زدم و هق هقم را خفه کردم. با شرمندگی خطاب به عمه ها گفتم: برید شما عمه جون خوبم، الان میام. عمه مینا: آخه چی شد یهو! معده ات باز به هم ریخته؟ سیفون را کشیدم. دستمالی از جعبه در آوردم و درب را باز کردم. با چهره نگران عمه ها و زن عمو رو به رو شدم. لبخند شرمگینی زدم. - شرمنده نگرانتون کردم، خواهش می کنم برگردید سر میز غذا. عمه زهرا: تو چی عمه؟ -من برم خونه قرص هام رو بخورم، نیم ساعته خوب میشم برمی گردم. زن عمو: میخوای بردیا ویزیتت کنه؟ همین مانده بود بردیا معاینه ام کند و بلافاصله فرهاد کارم را یکسره... سریع گفتم: نه! نه! خوبم. فقط یه کم معده ام عصبی شده. با بدبختی همگی را راضی به برگشتن سر میز غذا خوری کردم، رو به جمع که جویای حالم شدند گفتم: شرمنده ببخشید یهو معده ام به هم ریخت. با اجازتون میرم داروهام رو بخورم. کوبیده شدن لیوان توسط فرهاد به میز گرچه آرام بود و جلب توجهی نکرد ولی به خوبی ناراحتی اش را نشانم داد! از اوضاع معده ی داغانم خبر داشت و این قدر باعث تشویشم می شد... بابا را که از پشت میز بلند شده بود و اصرار به همراهی ام داشت با خواهش سر جایش نشانده و اطمینان دادم که حالم خوب است، با شرمندگی سریع خداحافظی موقتی کردم و از واحد عمه خارج و خودم را داخل آسانسور انداختم. با بسته شدن درب روی زمین نشستم و تازه متوجه ضعف پاهایم شدم... خیلی زود صدای ضبط شده در اتاقک کوچک آسانسور پیچید 《همکف》 به سختی از جایم بلند شدم، سمت واحد مان رفتم. کلید یدک داخل جاکفشی بیرون واحد بود، برداشتم و در قفل چرخاندم، بی درنگ داخل آشپزخانه رفتم و لیوانی آب ریختم و باا خود به اتاقم بردم، آنقدر معده ام دردناک و اعصابم متشنج بود که به یک قرص بسنده نکردم و از هر کدام دو عدد در دهانم گذاشتم و با آب پایینشان فرستادم. روی تخت خوابم دراز کشیدم، سوزش معده ام شدید تر شده بود، حس می کردم حجم زیادی از آب جوش درونش در حال قل خوردن است و طاقتم را بریده بود، ناله‌ ای کردم و چرخی زده، به شکم خوابیدم. تلاشم برای به دست آوردن آرامش بی نتیجه بود، حالا که تنها شده بودم ذهنم آزادانه تر راه آزارم را در پیش گرفته بود. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁