رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 27
سه جلسه ای که با هم به گفت و گو نشستند نتیجه داد و خیلی قاطع و با اطمینان جوابشان برای شروع زندگی مشترک مثبت شد. آنقدر حس اطمینان شان قوی بود که تاریخ مراسم عقد و عروسی را خیلی زود و کمتر از دو ماه بعد تعیین و کام همه را با این خبر شیرین کردند.
شنیدن و دیدن همهمه های شاد و چهره های شاداب از این پیوند فرخنده واقعاً لذت بخش بود.
برای هر دو از صمیم قلب خوشحال بودم چرا که لیاقت مریم پسری با وقار و منش مجید بود و لیاقت مجید دختر زیبا و فهیمی چون مریم...
شادی و طراوت عیانی که در مریم به وجود آمده بود روی من هم بی تاثیر نبود؛ تصمیم گرفته بودم کمتر به گذشته فکر کنم و طبق نظریه ی فیلسوفانه ی مریم خودآزاری را کنار بگذارم، سخت بود سال ها تمام روحم را فکر گذشته تسخیر کرده بود ولی سعی ام را می کردم و حضور پررنگ مریم بیتأثیر نبود.
دو هفته به مراسمشان، وضع حمل دختر چهارده ساله در بیمارستان تمام تلاش دو ماهه ام را چون بیدی به دست باد سپرد.
با اعصابی داغان در حال تعویض روپوش با مانتوام بودم. نمی خواستم سوال های جدیدی که با بی رحمی به ذهنم حمله و قلبم را به درد آورده بودند را مرور کنم...
آخر درک نمیکردم پدر و مادر آن کودک، بله واقعا خود کودک بود و شیر دادنش به آن بچه غیرقابل هضم، نمی دانم چطور شوهرش داده بودند و از آن دو بدتر همسرش چقدر میتوانست کوته فکر باشد که نطفه ای در بطن همسر کودکش گذارد!
پر حرص فارغ از بستن دکمه های مانتو ام شقیقه هایم را مالش دادم. معده ام هم تقاضای توجه داد...
آخ که چقدر حالم بد بود.
به سمت کیفم که روی چوب رخت آویزان بود رفتم، قوطی قرص های معده ام را با دست های لرزان از حرص و درد بیرون کشیدم و نشمرده چندین قرص به دهانم ریختم. چشم چرخاندم و بطری آبی روی میز دیدم. بدون رعایت بهداشت درش را باز و مماس با دهانم نیمی اش را بالا دادم.
شرمنده از کار غیر بهداشتی ام باقی آب را در سینک روشویی خالی کردم و قوطی اش را داخل سطل انداختم.
قصد خروج از اتاق را داشتم که مریم داخل شد. لبخند روی لب ها و شوق در چشم هایش زمین تا آسمان با حال من توفیر داشت.
با شوخی توپید: باز چی شده؟ داغونی؟
سعی در زدن لبخند کردم.
- مریضم چهارده سالش بود. مرد و زنده شد تا فارغ شه.
این بار واقعا حرص خورد و گوشه ی لبش را جوید.
- بیچاره، حق داری حرص بخوری.
فکری کرد و شاد ادامه داد: ولی امروز نه. موکولش کن برای آخر شب. امروز باید همراه من بیایی بازار، با این قیافه ام عمرا ببرمت.
نالیدم: وای مریم نه! به خدا حال ندارم، پیش پای تو یه مشت قرص خوردم.
ابرو در هم کشید.
- خودت میگی یه مشت! پس سه سوته اثر می کنه، نه نیار که دلگیر میشم.
به ناچار با غرغر قبول کردم.
- از دست تو. چه غلطی کردم با تو فامیل شدما!
به سمت چوب رخت رفت و در همان حین روپوشش را در آورد.
- خیلی هم دلت بخواد. غر نزن می خوام ببرمت خرید بلکه ببینی سر ذوق بیای به اون فرهاد مادر زنده یکم روی خوش نشون بدی که پیشقدم بشه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🍃☘🍃☘🍃