‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 31 داخل بوتیک موردنظرش شد؛ لباس سفید رنگ بلندی که تا کمر تنگ و از کمر به پایین کمی گشاد می شد و از زیبایی و زرق و برق چیزی کم نداشت را نشان فروشنده داد. - خسته نباشید خانوم. بی زحمت سایز خانمم از این مدل بیارید. انقدر از دستش حرصی بودم که صفت و میم مالکیت 《خانومم》هیچ تاثیری روی دل و روحم نگذارد... درست ندیدم جلوی فروشنده دق و دلی ام را خالی کنم. لباس را گرفت و به سمت اتاق پرو انتهای بوتیک هدایتم کرد. -برو بپوش. با حرص سعی در کنترل صدایم کردم. -اگه نخوام چی؟ یعنی چی برای خودت میبری و میدوزی! ابرویی بالا انداخت. - به این قشنگی! - پوف. مگه من عروسم سفید بپوشم. بعدم خودم دوست دارم انتخاب کنم. لبخندی زد و همراه با چشمک ریزی قلبش را نشانه گرفت. - تو قبول کن قبل مجید لباسیکه انتخاب کردی رو تنت می کنم. ریزش دل در سینه در آن دم حسی بود مملوس و غیر قابل انکار... لباس را از دستش گرفتم. -فرهاد! -جون فرهاد؟ مات شیفتگی نگاهش شدم، به جان کندنی سر به زیر انداختم. این دودها چه بود اطرافم؟! عصبانیت چند لحظه پیشم بود که به آنی دود شد و هوا رفت. - از بی پرده حرف زدنت اذیت میشم. در اتاق پرو را باز و بحث را عوض کرد. -برو لباس رو بپوش. بی حرف داخل رفتم. چقدر خوب به تنم نشست. نگاهی در آینه به خود کردم. از اینکه یقه اش خیلی باز نبود و تن سفید و یکدستم را به نمایش نگذاشته بود راضی بودم. آستین های سه ربعش هم گرچه از جنس تور بود ولی برهنگی دست هایم را پوشانده بود. با احتیاط از تنم بیرون آوردم و لباس های خودم را تن زدم و از اتاق خارج شدم. به دیوار روبه روی تکیه زده بود و دست هایش را داخل شلوار جین و چسبانش فرو کرده بود. با دیدنم از فکر بیرون آمد و اخم هایش باز شد. -چطور بود؟ - خوب بود فقط رنگش... حرفم را برید. - با من ستی. از دستم گرفت و برای حساب کردنش به سمت صندوق رفت. با فکر اینکه در فرصتی مناسب و بیرون از این جا هزینه اش را پرداخت می کنم بیخیال تعارف شدم. پاکت حاوی لباس را پس از حساب هزینه اش سمتم گرفت. - مبارکت باشه. لبخند کمرنگی زدم. -هیچ وقت اینقدر بی دردسر خرید نکرده بودم گرچه از خود رای بودنت حرصم در میاد. چشمکی زد و شوخ شد. -خلاصه تعارف نکن هر وقت خرید بی دردسر خواستی کنی، در خدمتم. لبخندی به شیطنتش زدم و از بوتیک بیرون رفتم. داخل آسانسور پر از جمعیت شدیم، دست های فرهاد حجاب بدنم در میان نامحرمان شد... آغوشش دو حس را در وجودم به ناله انداخت! حس شیرین خواستن و حس تلخ اجبار برای پس زدن... تا طبقه پارکینگ عطر خاص تنش به جان دل افتاده و با بیرحمی لرزشش را نادیده گرفت... خدا را شکر که زود رسیدیم و لرز به تن درز نکرد تا رسواترم کند. با باز شدن درب آسانسور، سریع از میان بازوانش بیرون زدم و راه ماشینم را در پیش گرفتم. نفس های پی در پی ام به منظور آرام کردن دلِ دین از کف داده بود! -عسل؟ صدایم نزن فرهاد هنوز آرامش نکرده‌ام... قدم هایم کند شد، هم قدمم آمد. بی جهت پرسیدم: ماشینت کجا پارکه؟ - نیاوردم. نگاهش کردم! خنده اش گرفت؛ خود می دانست این روزها زیادی مسافر ماشین کوچک من شده... -با مجید اومدم، ماشین نیاوردم. بین راهی قبول می کنی؟ شیطنت کردم. -چاره ی دیگه ای هم دارم؟! دیدن خندیدنش طاقت دل می طلبید تا طاق نشود! -سوئیچ رو بده من بشینم. درحین سپردن سوئیچ به دستش گفتم: میگم انگار خیلی خوش دسته ها! نه؟! -چی؟ -ماشین بنده! -خیلی... -پیشکش کنم چشمت رو گرفته؟! -صاحبش بیشتر چشمم رو گرفته. لزاند دل تازه آرام گرفته ام را... دانست؟ نه!... بیخیال پشت فرمان نشست. اگر هم دانست، نه به رویم آورد نه به رویش... آب دهانم را پایین فرستادم شاید آتش روشن شده در قلبم را خاموش کند! در را باز و کنارش جای گرفتم. بستن کمربند این بار نه برای رعایت ایمنی بلکه برای جلوگیری از بیرون جهیدن قلب بی جنبه از سینه بود... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... 🍃☘🍃☘🍃