رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 58
بغض صدایش قلبم را دردناک تر کرد، انگار بغضش مصری بود که به سرعت مبتلا شدم!
-چهل شب و روزه که دارم خودم رو به خاطر این همه سال که ناخواسته عذابت دادم لعنت می کنم. توروخدا عسل فراموش کن حرفی که از زبون من شنیدی!
انکار نمی کرد! نمی گفت اشتباه شنیده ای! نمی گفت دروغ گفته، شوخی کرده یا حتی غلط کرده...
سرم را بلند کردم، مهم نبود اشک هایم را ببیند، مگر دیگر چیزی برای پنهان کردن داشتم!
-نمی تونم فرهاد... نمی تونم... همه اش فکر می کنم من کی ام؟ از کجا اومدم؟ تهرانی ام؟! شمالی ام!؟ جنوبی ام!؟اصلا ایرانی ام؟! برای چی انقدر منفور بودم که مادرم، کسی که منو به زحمت تو وجودش پرورانده و از گوشت و خونش هستم، من رو نخواسته!؟ پدرم کیه؟! علت رها شدنم چیه؟! فرهاد تو هیچ نسبتی با من نداری! عمه مینا، عمه ی من نیست! اونی که چهل روزه ندیدمش و دارم می میرم از دلتنگیش بابای من نیست! اونی که تابوتش تنها تصویرم از یه مادره، مادر من نیست! تموم این سال ها عذاب کشیدم فرهاد... اگه بخوام لحظه به لحظه و دونه به دونه ی افکارم رو برات بگم سال ها طول می کشه... هر بار که بابا صداش می زدم حقیقت پتک می شد رو سرم! هر بار مامانت رو عمه خطاب می کردم خجالت می کشیدم که آیا خوشش میاد از شنیدن این لقب از زبان من یا نه! فرهاد این خونه خونه ی من نیست! من بینتون غریبه ام! اضافه ام... دارم عذاب می کشم دیگه نمی کشم فرهاد...
به هق هق افتادم؛ دلم میخواست صدایم را در سرم بیاندازم و خدا را صدا بزنم، انقدر بلند فریاد بزنم تا بیاید و بگوید 《بله》 آن وقت گله کنم، جیغ بزنم و جویای حقیقت شوم...
درد داشتم... خیلی هم درد داشتم... در آغوش فرهاد بودم ولی آرامشی در کار نبود! بوسه هایش بر موهایم هم درد مرا دوا نمی کرد، به زودی ترکش میکردم... مطمئناً هر جای دنیا که می رفتم یک لحظه هم فکرش راحتم نمی گذاشت و در حسرتش جان می دادم... حالم خوب نبود، افتضاح بود! دستم را بالا آوردم و یقه ی لباسش را در مشت گرفتم و برای آخرین بار خواستم با تمام وجود لمسش کنم... سرم را روی سینه اش فشردم.
- فرهاد؟
صدایش پر درد و آرامش در گوشم پخش شد.
- جون دل فرهاد؟
- یه عمر حسرت مادر داشتن رو دلمه... بابا هم هیچ وقت مثل بابا های دیگه نبود برام! تا جایی که یادمه همیشه یه نگاه پر درد و یه لبخند تلخ ازش دیدم و یه دنیا حسرت برای رفتن منصوره... همیشه تنها بودم فرهاد... تنها آغوشی که واقعی بوده برام همین آغوشه... دارم دق می کنم، در و دیوار و آدم های این خونه عذابم میدن...
همه میدونن مگه نه؟
با مکثی طولانی جواب داد: بچه ها نمی دونن فقط بزرگترها...
کنترل اشک هایم را از دست داده بودم، می لرزیدم و هر لحظه حالم بدتر می شد ولی حاضر به سکوت کردن نبودم، تازه زبان عقده هایم باز شده بود...
- فرهاد؟
- جون دلم؟
-من کی ام؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
🍃🌸🍃