رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 74
مادرم متولد خرمشهر بود و من تهران!
چشم هایم از دیدن دوباره شان لبریز از اشک شد. حالم بد بود، دست خودم نبود ولی سعی کردم آرام جلوه کنم.
-فرهاد حالا چیکار کنیم؟
لبخندی زد و سر کج کرد.
-من کفش آهنی پام کردم، هر جا بگی دنبالت میام، تا تو رو آروم نکنم پا پس نمی کشم، هرچی تو بگی. میخوای بری دنبال کشف راز گذشته ات و مادرت رو پیدا کنی؟ یا نه، همین که فهمیدی حاصل ازدواج شرعی و قانونی هستی کافیه؟
چقدر فهمیدن این موضوع برایم با ارزش بود و جایگاه مادر، زنی که به دنیایم آورده بود را در ذهنم تغییر داد. درست است که هنوز دل چرکین ترک کردنم از سمتش بودم ولی همین که اسیر دست هوس و شیطان، تیشه به ریشه ی انسانیت نزده بود برایم با ارزش بود. احساس انسانی را داشتم که از طواف خانه ی خدا بازگشته و خود را پاک و در یک وجبی خدا حس کرده. سبک شده بودم و لبخندی که سعی در پنهان کردنش نداشتم شادی ام را رخ کش تمام پاکی های دنیا می کرد. بله! من، شیرین کریمی، دختری بودم متولد شده از ازدواج شرعی حبه و صابر و این جای سجده و شکرگذاری داشت. به صورت فرهاد نگاه کردم و لبخندم را دریغش نکردم.
-نمی دونی چه قدر حالم خوبه از فهمیدن این موضوع ولی دلم می خواد سؤال های دیگه ی ذهنم هم حل بشه. اصلاً شناسنامه ی...
نمیدانستم مادر خطابش کنم یا نه؟! نتوانستم...
-...ح...حبه دست بابا چیکار می کرده؟
-نمی دونم ولی برات کشفش می کنم.
یک دنیا قدردانی را در نگاهم ریختم.
-تو خیلی خوبی فرهاد!
-تازه فهمیدی؟!
پشت چشمی نمایشی برایش نازک کردم.
-دیگه پررو نشو!
چشمکی زد و بحث را عوض کرد.
-پکیج رو درست کردم، دیگه نیازی به بخاری نیست ولی بریم یه دست رخت خواب بخریم، دیشب روی مبل گردنم خشک شده. لبم را به دندان گرفتم و شرم زده گفتم: دیشب گفتم که برو رو تخت، خودت قبول نکردی. بعدشم دیگه چه نیازی به رخت خوابه! مگه نمیریم خرمشهر؟
تک خنده ی مردانه زد.
-با همین سرعت؟!
-چه سرعتی فرهاد؟! هشت ساله منتظر یه همچین روزی هستم.
لبخندی زد.
-باشه خوشگلم، شوخی کردم. پس بریم چمدونت رو جمع کن. بعد از شام راه می افتیم.
بعد از خوردن سوپ قلمی که فرهاد دستورش را از احمد گرفته و برایم آماده کرده بود به مقصد خرمشهر، تبریز را ترک کردیم. احساس آن لحظه ام قابل وصف نیست، احساسی بین رضایت و دلهره، امید و یاس، شادی و غم... نمی دانم!
ذهنم نمی توانست روی موضوعی متمرکز شود و بدانم دقیقاً حال دلم چگونه است!
فقط این را می دانستم که تا آخرش باید می رفتم. آهنگ ملایم در فضای ماشین طنین انداز بود و فرهاد غرق فکر مشغول رانندگی. جاده تاریک بود و نور چراغ های ماشین سعی در شکافتن جاده داشتند.
سکوت را شکستم.
-راستی فرهاد؟
از فکر بیرون آمد و نگاهم کرد.
-جانم؟
- از رژان چه خبر؟
پوفی کشید.
-خبری ندارم.
-یعنی چی؟!
-چند روز بعد از رفتن تو اون هم رفت و دیگه پیداش نشد.
ناباور و مغموم «وای» ای گفتم.
-باورم نمیشه!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌺🍃🌸🍃🌺