‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 76 دلم برای عمه پر کشید. -عمه میدونه اومدی پیش من؟ -اگه می دونست که بسته بودتت به زنگ. از تصور نگرانی اش، هم شرمنده شدم هم خوشحال! لبخندی زدم. -فلاکس رو برای چی آوردی؟ -از دیشب چای نخوردم می خوام پرش کنم تا خود خرمشهر دلم و از عزای چایی درارم. سمت رستوران راه افتاد، موازاتش داخل رستوران کوچک شدم. خلوت بود و تک و توک صندلی ها اشغال شده بودند. روی نزدیک ترین صندلی نشستم و فرهاد برای سفارش صبحانه و دادن فلاکس چای برای پر کردنش رفت. نفسم را بیرون دادم و به گلدان کوچک روی میز نگاه کردم، ولی فکرم به خرمشهر کشیده شد. پس اصالتا خرمشهری بودم... چشم هایم را تنگ کردم و فکرم را به میان تمام سوال های بی جوابم فرستادم، دنبال نامی از شهر خرمشهر گشتم! نه نبود... هیچ وقت فکر نمی‌کردم که خرمشهری بوده باشم! از تجسم دانسته های کمی که به دست آورده بودم لبخند کم جانی روی لب هایم نشست. کم نبود دانستن نام مادر و پدر... فهمیدن اصالت شهری... خرمشهر شهر پرآوازه و مردمانش جزء غیورترین مردم ایران بودند. لبخندم غلیظ تر شد و افتخار خرمشهری بودن در ذهنم پررنگ حک شد. صدای فرهاد حواسم را جمع خود کرد. - کجایی؟ روبرویم نشست. - همین جا. - لبخند می زدی! گفتم شاید تو فکر منی! شیطنت می کرد! لبخندی زدم. - خودتو گول نزن. چشمی در اطرافم چرخاندم و پرسیدم: سرویس بهداشتی کجاست؟ می خوام دست و صورتم رو بشورم. بلند شد. -پاشو باهم بریم، سرویسش یه دونه ست، زنونه مردونه از هم جدا نیستند، وایمیستم بیرون سرویستو برو داخل. غیرت نشان دادنش قنج رفتن دل را در پی داشت. لبخندم را به زحمت مخفی کردم. بعد از آن مدال افتخار که بر گردن خودِ خرمشهری ام انداختم همه چیز برایم رنگ و بوی بهشت گرفته بود و حالم را خوب کرده بود که لبخند از لب هایم دور نمی شد . بلند شدم و همراه مرد غیرتی ام راه افتادم. بعد از شستن دست و صورتم از سرویس خارج شدم و با فرهاد که منتظرم ایستاده بود سر میزمان برگشتیم. صبحانه هم آماده شده بود. خواستم چای را بردارم که فرهاد مانع شد. -قرص قبل از غذات رو بخور، بعد شروع کن. اصلا حواسم نبود. دستم را از دور فنجان چای جدا کردم و قرصی از کیفم درآوردم و با جرعه ای از چایم خوردم. -مثل بچه ها می مونی عسل. همه کارهات بچگونه است شاید بقیه خیلی روت حساب کنند ولی من تو رو به چشم یه دختر بچه دوازده سیزده ساله می بینم که باید راه و چاه رو نشونش داد و همه ش حواسم بهش باشه. دلخور نگاهش کردم. - خیلی ممنون دیگه! خجالت نکش بگو عقلم ناقصه! چای داغش را یک نفس سر کشید. به جای معده ی فرهاد معده ی من سوخت و صورتم جمع شد و به کل بحث قبلی از یادم رفت. - داغ نبود؟! ریه هات آسیب می‌بینند این جوری! -الان در جایگاه پزشک نگرانم شدی؟! منتظر جوابم نماند و ادامه داد:این جوری خوبه، چای باید لب سوز باشه. لقمه ای نان و پنیر و گردو گرفتم و در حال پیچیدنش بحث قبلی یادم افتاد و از سر گرفتمش... - چرا فکر می کنی من بچه ام؟ - نیستی؟! همین که به خاطر حرف من هشت سال خودت رو عذاب دادی ولی لب باز نکردی بگی دردت چیه به جاش تا تونستی از جمع دوری کردی و اون روی خوشگلت رو نشون من بیچاره ی از همه جا بی خبر دادی، بچگی نیست؟! فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم. - این که من جونم رو هم برای تو میدم قابل انکار نیست. من به هر حال برا تو از وجودم مایه می ذاشتم ولی وقتی فهمیدم برای حرف مفت من هشت سال چه دردی رو کشیدی قسم خوردم تا دونه به دونه خانواده ات رو پیدا نکنم، آروم نشینم؛ خودم باعث آزارت شدم خودم هم آرومت می کنم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... 🌺🍃🌸🍃🌺