رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 86
فرهاد هم خم شد و به صورتش خیره شد، با پشت انگشت اشاره اش صورتش را لمس کرد و آرام و پرشیطنت زمزمه کرد.
- چه بهت میاد مامان شدن.
جهت نگاهم را به صورتش تغییر دادم و چشم غره ای نثارش کردم.
خنده اش گرفت و آرام تر زمزمه کرد.
- آهان حواسم نبود، قرار شد من یه گوشه بشینم فقط نگاهت کنم. با نگاه کردن هم که آدم مامان نمیشه!
از پررویی اش هم خنده ام گرفت هم حرص خوردم و در عین حال سرخ شدم.
نگاهی به جمع کردم، حواسشان به شیطنت فرهاد بود گرچه می دانم که صدای آرام و زمزمه وارش را فقط خودم شنیده بودم.
رو به راحله کردم.
-راحله جان، شما بدتون نمیاد که اسم پدربزرگم رو روی نوزاد بذارم؟ ادلان.
راحله لبخندی زد.
-باعث افتخار منه عسل جان.
همه با لبخند نشان از رضایتشان دادند. سکوت کوتاه به احترام پدربزرگم بود...
هدیه هایمان را به ادلان کوچولو دادیم و راحله را تنها گذاشتیم تا استراحت کند.
من هم کلی هدیه از سمت اهالی خانه دریافت کردم و حسابی شرمنده شدم، به اصرار شان ناهار را خوردیم و غروب قصد رفتن کردیم، عمو قول گرفت که هر خبری از مادرم یا ندا به دست آوردیم مطلع اش کنیم و با کمال میل قول دادیم و میان بدرقه شان از روستا خارج شدیم.
فرهاد طبق عادتش دست برد و پخش را روشن کرد و صدای آهنگ در اتاقک ماشین پیچید. عادت به آهنگ نداشتم و سکوت را ترجیح می دادم ولی در این چند روز کنار فرهاد دیگر عادی شده بود برایم، دست بردم و کمی صدایش را کم کردم.
-فرهاد؟
- جون دلم؟
حرف زدن راجع به پدری که هرگز ندیده بودم و حسرت و خلع وجود مادر نگذاشته بود حتی زیاد به او فکر کنم کمی، نه، بیشتر از کمی برایم سخت بود.
لبم را با زبانم تر کردم.
- یکم استرس دارم.
نگاهی گذرا سمتم انداخت و باز به جاده تاریک که فقط نور چراغ ماشین قابل دیدش کرده بود دوخت.
- چرا خوشگلم؟
لبخندی به عاشقانه خرج کردن هایش در جملات زدم ولی زود به یاد پدری که برای پیدا کردنش راهی محل تولدش بودیم جمعش کردم.
- تو میگی پیداشون میکنیم؟
- ان شاالله.
-فرهاد؟
- جون دل فرهاد؟
نگاهم را از جاده گرفتم و به فرهاد دوختم، لحظاتی چشم در چشمم لبخند زد، لعنتی به تاریکی مطلق جاده خاکی که نمی گذاشت یک دل سیر نگاهم کن فرستاد.
- لعنتی خیلی تاریکه.
نور را سوبالا کرد و با خیال راحت تری نگاهم کرد.
- تا من باهاتم نگران چیزی نباش.
یک لحظه از این که نباشد نگران شدم!
-هستی دیگه؟ تا آخرش؟
لبخندش عمق گرفت.
- خط پایان رو هم رد می کنم من، خیالت راحت.
لب هایم کش آمدند و دیدنشان را برای فرهاد دریغ نکردم. با آرامش بیشتری به پشتی صندلی تکیه زدم. خواننده هنوز می خواند. دست فرهاد سمت پخش رفت، زیادش کرد و با صدای بلند با خواننده همراهی کرد.
بین منو تو راز قشنگی است که عشق است دل را تو نباشی به که باید بسپارم
دستم به تو و موی تو بند است نگریزی می دانم و می دانی عزیزم که عزیزی
بی تو نفسم نیست بسم نیست که عالم تو یک تنه جای همه عالم همه چیزی
آهنگ قشنگی بود، با همخوانی فرهاد هم که دیگر معرکه شد!
لبخند به لب گفتم: فرهاد تا حالا کسی بهت گفته صدای قشنگی داری؟
سمتم سر کج کرد نگاهش برق می زد و لب هایش از خوشی روی دندانهایش بند نبود.
- اینکه تو میگی برام بسه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌺🍃🌸🍃🌺