‍ رمان به_تلخی_شیرین در آغوشش از گریه می لرزیدم و خودم را به تکان های ننو وارش سپرده بودم، مرا حبه می‌دید و گلایه هایش را نجوا می کرد، گاه مادروار بوسه ام می زد، گاه مادر بزرگ وار... دقایقی به بوییدن و سکوت گذشت، هر دو آرام شده بودیم. بالاخره دل ازآغوش هم کندیم. بلند شد و در حالی که با گوشه ی روسری بلند سفیدش اشک‌هایش را پاک می‌کرد و ذکر می‌گفت سرجایش برگشت و با گفتن 《به کلی یام رفت پذیرایی کنم》 مشغول ریختن چای در استکان های کمر باریک شد. پوریا با صدای بلند، بی بی را مخاطب قرار داد. - بی بی فدات شم، ما برای چای خوردن نیومدیم، مامانم رو که می شناسی با حرف هاش عسل خانوم رو ناراحت کرده. آوردمش اینجا که خودت راست همه زندگی مادرش و مادربزرگش رو براش بگی. سینی چای را دست پوریا داد. - مگه مامان بی چاکو دهنت ایرانه؟ -متاسفانه بله. ایرانه. پوریا بلند شد و چای تعارفمان کرد. هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت ولی حوصله ی تعارف نداشتم و اسکانی برداشتم. رو به بی بی گفتم: بی بی لطفاً برام بگید. - چی بگم قربون اون چشمای قشنگت برم؟ اینقدر ماجرا پشت زندگی مادرت حبه و ندای خدابیامرز هست که بخوام بگم ساعت‌ها طول می کشه. -اشکال نداره بی بی. منم این همه راه و اومدم که بشنوم. خواهش می کنم بگید! نفسش را آه مانند بیرون داد. -چاییتون رو بخورید. رو به پوریا کرد. - مادر پام نمیکشه، بی حس شده، از داخل یخچال ظرف میوه رو بیار. خیر ببینی. پوریا بلند شد، فرهاد خواست مانع شود. - نه آقا پوریا ما میل نداریم زحمت نکشید. در حالی که سمت آشپزخانه کوچک کنار اتاقی می رفت گفت: بی بی تا نخود لوبیا های خام تو کابینت رو هم به خورد ما نده ول کن نیست! اگه میخواید زبون باز کنه، بی‌تعارف کامل چای و میوه تون رو بخورید. لبخندی به مضاحش زدیم. بعد از خوردن چای و سیب، با التماس چشم به بی‌بی دوختم. لبخند تلخی به صورتم زد و نفسش را عمیق و پر حسرت بیرون داد و شروع به تعریف کرد. همه ی وجودم چشم و گوش شده بود به دهان بی بی. از حالتش متوجه بودم انگار میان ما نیست و به سالها قبل بازگشته و گذشته را مرور می کند... -یه سال از ازدواجم با مرتضی می‌گذشت، من مال این روستا نبودم. بعد از ازدواج این جا ساکن و ماندگار شدم. روزگار می گذرونیدیم که صدای بمباران و شلیک گلوله ها تن و بدنمون رو لرزاند. خبر اومد که صدام به خرمشهر حمله کرده، مرتضی بی معطلی آماده شد برای رفتن، ترسیده بودم... التماسش کردم نره، گفت وقت تنگه، وقت توضیح ندارم فقط بدون میرم که از کشورِ تو دفاع کنم، اگه شهر بیفته دست دشمن دیگه فاتحه ی هممون خونده ست، حرف هاش رو زد و صبر نکرد جواب بگیره، پرید ترک موتور ابراهیم برادرش و رفتن. بیست روز گذشت... بیست روزی که جونم به لبم رسید، مردم و زنده شدم تا مَردم، مرتضی جانم، برگرده... بیشتر اهالی از ترس اومدن دشمن داخل روستا زن و بچه هاشون رو به شهرهای اطراف برده بودند ولی من و خانوم و حاج محمد چشم به راه بودیم، کارمون شده بود دعا خوندن و گریه کردن، تا اینکه بعد از بیست روز، شب از نیمه گذشته بود و دم دمای صبح بود که صداش رو از بالای سرم شنیدم. سریع بلند شدم، مرتضی اومده بود، صحیح و سالم بود! یادمه ریش و سیبیل درآورده بود و حسابی لاغر شده بود، دلم می‌خواست صورت اصلاح نشده ش رو غرق بوسه کنم! افتادم به گریه و سجده شکر به درگاه خدا کردم. شونه هام رو گرفت و بلندم کرد. -مهمون داریم ضحی جان. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... 🌺🍃🌸🍃🌺