‍ رمان به_تلخی_شیرین شش ماه می گذشت، با ندا، حبه رو که سرما خورده بود برده بودیم بیمارستان که بمباران شد، همه به پناه گاه‌ها رفتیم ولی ندا نیومد. هرچه جیغ زدم، صداش زدم، التماسش کردم، نیومد. می دوید و گوش هاش رو گرفته بود، انگار به استقبال مرگ می رفت... جلوی چشم هام بدنش پر از ترکش شد و غرق خون افتاد... سریع چشم های حبه رو گرفتم تا نبینه...ولی نتونستم خوددار باشم و سر جنازه ش نشستم و زجه زدم... رفت! رفت و راحت شد از اون همه درد و غم توی چشم هاش. بی بی ضحی آه عمیقی کشید و هقی زد ولی همان یک هق بود و گریه اش را در نطفه خفه کرد. با حال زار از شنیده هایم به دهانش چشم دوختم که ادامه داد: چهار سال از شروع جنگ می گذشت، حبه هنوز هم به حرف نیامده بود، باید کاری می کردم، بس بود پنج سال سکوت. همون روزا بود که خانم جان بالاخره از فراق و درد ابراهیم دق کرد و مرد. خدا رحمتش کنه مادری کرد برام. حبه هم دوازده سالش شده بود. باید کاری می کردم. بردمش دکتر، گفتن ببرینش تهران. مرتضی رو راضی کردم چند وقتی جبهه نره و تا تهران بریم، گفتم دختره، امانته، عیبناکه گناه داره. بریم شاید به حرف بیاد. قبول کرد. رفتیم تهران، یه دکتری بود میگفتن خیلی کارش خوبه. پرسون پرسون رفتیم پیشش پیداش کردیم، تا حبه رو دید گفت ترسیده زبانش بند اومده، گفت باید هیپنوتیزم بشه و خاطره ای که ازش ترسیده از ذهنش پاک بشه، بعد تو عالم هیپنوتیزمی بهش القا کنه که حرف بزنه. حرف هاش برام عجیب بود. من که درست نفهمیدم میخواد چیکار کنه ولی مرتضی گفت اگه خدا بخواد صددرصد جواب میده این روش. زمانبر بود، قرار شد آخر وقت وقتی همه بیمارها رفتند کار ما رو انجام بده.حیه رو برد تو یه اتاق، چند ساعت داخل اتاق بودند. وقتی اومد انقدر حالش منقلب بود که من و مرتضی از ترس پس افتادیم. مرتضی سریع پرسید: چی شده آقای دکتر؟ حالش خوبه؟ سرش رو با تاسف تکون داد و گفت: این دختر تو بچگی شاهد تعرض دو مرد به یه زن بوده! زجرآوره حتی از یاد آوریش هم می لرزید به خودش. با بغض به مرتضی نگاه کردم، انگار خبر داشت که لا اله الا الله گفت و صورتش رو میون دست هاش پنهان کرد. گفتم مرتضی چیزی می دونی؟ بعد از ۵ سال توداری و خودخوری بالاخره گفت، گفت که چرا ندا حرف نمی زد! چرا بی قرار بود! چرا مدام کابوس می دید! چرا دست به خودکشی زد! چرا موقع بمباران به پناهگاه نیومد و به استقبال مرگ رفت! گفت... گفت و جگرم رو آتش زد... گفت، بعثی ها برای اشغال شهر تمام خانه‌ها رو از سکنه خالی می کردند، همه جا رو به خاک و خون می‌کشیدند، گفت با نیروها راه افتادیم تو خونه ها که قبل از رسیدن بعثی ها، زن و بچه ها رو فراری بدیم. گفت ده نفر بودیم یه سری ها را تک به تک به عقب بر گردوندیم. گفت فقط منو یکی از همرزم ها مونده بودیم و خونه آخر توی اون کوچه و صدای جیغ و شیون یه زن... وقتی داخل خونه شدیم با صحنه ای مواجه شدیم که تیغه ی کمرمون تیر کشید و شکست... اسم هم رزمش فاتح بود. گفت فاتح یا زهرا گفت ورفت تو دل کثافتای از خدا بی خبر. بدن ندا رو که به خودش می لرزید با پتو پوشوندم و کمکش کردم لباس تنش کنه و بچه ی مات مونده ش رو بغل کردم. انقدر حالشون بد بود که نمیشد با تیم جابه‌جاشون کنیم، جیپ یکی از بچه‌ها رو گرفتم و به ندا اطمینان دادم. آروم تر شده بود و فقط به روبروش خیره بود، با مرده فرقی نداشت و مثل روح سرگردان دخترش رو تو سینه ش گرفته بود و حرفی نمی زد. استارت رو زدم. آه... چی کشیده بود ندا؟! ندایی که با آوردن اسم ادلان زجه می زد و برای مردن عجله داشت، آه... چی کشیده بود حبه؟! حبه ی شش ساله ی من با دیدن اون صحنه ها... بگذریم...خلاصه دکتر تونست با چند جلسه زبان حبه رو باز کنه. بچه مخیلی تغییر کرد، انگار که دکتر کارش رو خوب انجام داده بود. به کل یادش رفت، حتی ندا رو هم از یادش برد. سال ششم جنگ بود که خبر آوردن مرتضی هم شهید شده... ای وای... ای وای... نگم از حال و روزم که نمیتونم! مردم و دم نزدم که دخترم حبه غصه نخوره، که دوباره حالش بد نشه. موندیم من و حبه و حاج محمد. گذشت... سخت... سخت تر از سخت... ولی گذشت! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... 🌺🍃🌸🍃🌺