رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 164
به خودش آمد و لبخند کمرنگی به لب نشاند و نزدیک شد.
- عسل کی برگشتی؟ کجا رفتی بی معرفت بی خداحافظی؟
لحنش هم تغییر کرده بود. صمیمی و دلتنگ و به دور از شیطنت. واقعا دهان کسی که گفت یک اتفاق ساده میتواند دنیای انسان را تغییر دهد را باید طلا گرفت! گرچه این اتفاق آنقدر ها هم ساده نبود یعنی در واقع اصلا ساده نبود و این همه تغییر کاملا طبیعی بود. لبخندی زدم و گفتم: شرمنده ی همتونم من.
با دست مبل اشاره کرد.
- بیخیال ما هم بی تقصیر نبودیم تو حلال کن. بشین چرا ایستادی!
رو به عمه مینا و رویا سلام و احوالپرسی کرد و نشست. ژیلا برای آوردن چای سینی را برداشت و لیوان های خالی شده را برداشت و به آشپزخانه رفت. عمه رویا با التماس به کیان چشم دوخت: کیان مامان ردی ازش پیدا نکردی؟
کیان کلافه دو دستی صورتش را چند بار پشت سر هم از بالا به پایین و بلعکس ماساژ داد.
- مامان جان پیداش نکردم ولی تو نگران نباش خیلی زود میارمش پیشت قول میدم.
عمه رویا دومرتبه به گریه افتاد و حال همه مان را گرفت. مجید نگاه کلافه اش را از مادرش گرفت و با اشاره دست و سر خواست که دنبالش بروم.
متعجب از درخواستش سر تکان دادم. بلند شد و به اتاقش رفت. نمی دانستم چه کارم دارد ولی می دانستم حتما مسئله مهمی است. مانده بودم با چه بهانه ای به اتاق کیوان بروم! زیر لب غر زدم 《خدا خفه ت نکنه کیوان من کی تو اتاق تو اومدم که این دفعه ی دومم باشه!》
چاره ای نبود بلند شدم و با بهانه صحبت کردن راجع به رژان با کیوان از جمع عذرخواهی و به اتاق کیوان رفتم. در را باز گذاشته بود. روی تخت مشکی رنگش نشسته بود و سرش را بین دست هایش گرفته بود. اولین بارم بود که اتاقش را می دیدم، از پوسترهای حیوانات وحشی روی دیوارها چشم هایم گرد شد. داخل اتاقش رفتم. با ورودم سرش را بلند کرد.
- کیوان نمی ترسی بین گرگ ها و شیر ها و پلنگ ها میخوابی؟!
نگاهم را به عکس گرگ دادم و بی اراده با انزجار گفتم: دندوناشو!
آب دهانم را فرو خوردم واقعا ترسناک بودند. چشم هایش را ماساژ داد.
- وقت نکردم بکنم بندازمشون دور. جو گرفته بودتم یه دوره ای! همون دوره این ها رو زدم به دیوار.
روی صندلی کنار تخت نشستم.
-کار خوبی می کنی!
لبخند کم جانی زد و از روی تخت بلند شد. به در باز اشاره کرد.
- می تونم در رو ببندم؟
دلخور نگاهش کردم.
- این چه سوالیه. حواسم نبود باز گذاشتمش ببند.
سری تکان داد و در را بست. استرس و نگرانی در تمام حرکاتش مشهود بود. جلوی تخت شروع به قدم زدن کرد، در فکر بود و اگر صدایش نمیزدم معلوم نبود تا کی می خواهد راه برود!
-کیوان؟
هول کرده و گیج جوابم را داد.
- جان، بله؟
-کجایی تو؟! بیا بشین بگو چی می خواستی بگی. نگرانم کردی.
کلافه سری تکان داد و نشست.
- راجع به رژان.
با بهت پرسیدم: مگه ازش خبر داری؟
-نه؛ یعنی آره. همین یک ساعت پیش یع خانومی تماس گرفت. مثل این که دوستش بود. گفت حال رژان خوب نیست.
-بچه ش چی؟ دنیا آوردتش؟
-آره سه ماه پیش.
-کجا دنیا آوردتش؟ بدون شناسنامه!
-مثل اینکه دوستش یکی رو برده تو خونه و بچه ش رو دنیا آورده.عسل راستش روم نمیشه حرف های دوست روژان رو برات بازگو کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...