رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 188
در صورتم خم شد. اشکم بی اختیار باز جاری شد. بوسه ای به اشک روی گونه ام نشاند و گفت: معلوم میشه تو گران نباش.
سری به اجبار تکان دادم و به سمت اتاق رفتم.
دقایقی گذشته بود. با این که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که بفهمم جریان از چه قرار است و صابر در خانه عمو حسین آن هم در گرگان چه می خواهد ولی به خواسته و حرف فرهاد احترام گذاشتم و در اتاق انتظارش را کشیدم. بالاخره تقه ای به در اتاق خورد و فرهاد همراه احمد داخل اتاق آمدند. نگاهم را به هردو دادم و پرسیدم: صابر تو خونه است؟
احمد سری تکان داد و نزدیک آمد. به تخت اشاره کرد و گفت: بشین باید باهات حرف بزنم.
ترسی به جانم افتاد و به فرهاد نگاه کردم. نگاهم را که دید نزدیکم امد دستم را گرفت و آرام روی تختم نشاند. احمد صندلی ای از کنار دیوار برداشت و مقابلم گذاشت و رویش جای گرفت. نگاه نافذش را به چشم هایم دوخت. لبی تر کردم و شروع به صحبت کرد.
-عسل تو گذشته رو کشف کردی. صابر هم جزئی از همون کشفیاته... که در صدد کشف ادامه ی گذشته است. دنبال حبه مادرت. من و فرهاد یکی دو روز بعد از برگشتنتون از خرمشهر با دایی حسین صحبت کردیم و فهمیدیم چطوری تو دست علی آقا و منصور خانوم افتادی ولی وضعیتت طوری نبود که بخواهیم باز با پیش کشیدن گذشته حالت رو بدتر کنیم. قصدمون به هیچ وجه پنهان کاری نبوده می خوام باور کنی. فقط منتظر بودیم که کمی حالت رو به راه بشه، الان هم فرهاد می ترسه از یاد آوری گذشته ولی من بهش اطمینان دادم که تو آمادگی شنیدن ادامه قصه ی مادرت رو داری. درست میگم؟
از حرف هایش دلم آشوب شد و معده ام سوخت و حالت تهوع امانم را برید. مگر چه در گذشته بود که این ملاحظه کاری و مقدمهچینی نیازش بود!؟
- من خوبم احمد. توروخدا ادامه بده. با این حاشیه رفتن هات داری بیشتر می ترسونیم.
- نه اصلا نترس. چیزی نیست. فکر کن داری یک کتاب داستان میخونی و صفحات آخری. وضعیت تو درست مثل همین کتاب داستانه که هنوز چند صفحه آخر رو نخوندی می دونم که تا نخونی دلت آروم نمیگیره. بلند شو بریم تو سالن دایی حسین میخواد با بابات صحبت کنه فقط بهم قول بده محکم باشی.
به جان کندنی گفتم: احمد دارم سکته می کنم چه قولی بدم؟ چی شده؟
فرهاد کنارم نشست و کلافه و بیقرار صورتم را سمت خود برگرداند.
- مجبور نیستی بشنوی عسل!
دستهایم... پاهایم... تمام بدنم میلرزید. به سختی از جایم بلند شدم.
-می خوام بشنوم صفحات آخر داستان زندگی مادرم رو.
فرهاد بی قرار بود شاید خیلی بیشتر از من ولی سعی در پنهان کردن حال بدش داشت و همین دلم را آشوب تر می کرد. رو به احمد کرد.
- احمد ببخش میشه ما چند دقیقه دیر تر بیایم.
احمد لبخندی زد و گفت: آره حتما من میرم سالن عجله برای اومدن نکنید.
پاهایم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند به دیوار تکیه زدم احمد که رفت و در را پشت سرش بست رو به فرهاد کردم. نزدیکم آمد و مماس تنم ایستاد.
-عسل؟
جان از زبانم هم رفته بود فقط نگاهش کردم حتی سرم را هم نتوانستم تکان دهم.
-از چی ترسیدی؟
بهزحمت لب باز کردم.
- نمیدونم فقط دلم شور میزنه.
-خودی داره شور میزنه. من کنارتم.
هرم گرم نفس هایش روی صورتم نشان از صحت حرفش داشت. فرهاد، بود... آن هم اینقدر نزدیک..
سری تکان دادم. لب هایش کوتاه روی پیشانیم نشست و دستم را گرفت و کشید. تکیه ام از دیوار برداشته شد لبخندی زد و به در اشاره کرد.
- پی بریم عشقم .
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🍁🍂🍁🍂