💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️
#من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 5⃣4⃣
همان روز،خانم کچوئی هم به خانه ما آمد.اوهم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت.
شب قبل در صحبت تلفنی با شهلا جرات نکرده بود این موضوع را بگوید.ازقرارمعلوم طی چند
ماه گذشته بعضی از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو ودانش آموزوبازاری هم بودند ،به دست منافقین کشته شده بودند.برای منافقین،مردوزن،دختروپسر،پیریاجوان فرقی نداشت.کافی بود که این آدمها طرفدارانقلاب و
امام باشندتامنافقین آن هاراترورکنند.
از خانم کچوئی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر،زینب را می شناسدومی تواند برای پیدا کردن اوبه ما کمک کند.باآقای روستا به خانه امام
جمعه رفتم .وقتی حجت الاسلام حسینی رادیدم،
اول خودم را معرفی کردم.اوخیلی احترام گذاشت
واززینب تعریف های زیادی کرد.اگر مادرزینب نبودم و اورا نمی شناختم،فکر می کردم امام جمعه از یک زن چهل ساله سرشناس حرف می زند،نه از یک دختربچه چهارده ساله.
آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب وعشقش به شهداوتلاشش در کارهای فرهنگی حرف های زیادی زد.من مات ومتحیربه او نگاه کردم.بااینکه همه آن حرف هاراباورداشتم ومی دانستم که جنس دخترم چیست اماازاین همه فعالیت زینب درشاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت از حرف ها برای من تازگی داشت.امام جمعه گفت:زینب کمایی شخصیت بالایی داره ،من به اون قسم می خورم.بعدازاین حرف،زیر گریه زدم.خدایا،زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم می خورد.زن ودخترآقای حسینی هم خیلی خوب زینب را می شناختند.اززمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه ،تازه فهمیدم که همه دختر من را می شناسند وفقط من خاک برسر،
دخترم را آنطور که باید و شاید نشناخته بودم.
اگرخجالت وحیایی درکارنبود،جلوی آقای حسینی
دودستی توی سرم می کوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتراز رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت.بامن خیلی حرف زدوگفت:به نظر من شما
باید خودتون رو برای هر شرایطی آماده کنید.
احتمالامنافقین توماجرای گم شدن زینب دست دارن.شمابایددرحدولیاقت زینب رفتار کنید.
حس می کردم به جای اشک،از چشم هایم خون
سرازیراست.هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می کردم وجلوتر می رفتم ،ناامیدتر
می شدم.زینب هرلحظه بیشتر از من دور می شد
آن روز آقای حسینی قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد.در سالهای اول جنگ بنزین کوپنی بود وخیلی سخت گیر می آمد.امام جمعه به آقای روستا کوپن بنزین دادتامابتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم ودنبال دخترم بگردیم.قبل از هر کاری به خانه برگشتم
می دانستم مادرم و بچه ها منتظر و نگران هستند.آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند.مادرم ذکر ائمه از دهانش نمی افتاد.اوهرچه اصرار کرد که کبری یک،یه استکان چایی بخور،یه تکه نون تو دهنت بذار
رنگت مثل گچ سفید شده،قبول نکردم.حس می کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده،حتی صداوناله ام هم به زور خارج می شد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد برای جست وجوباماآمد.نمی دانستم به کجا باید سر
بزنم.
ادامه دارد.....