گلچین قسمت_دوم نمی دانست که چقدرخوابیده ولی با صدای روح بخش اذان صبح بیدار شد، نگاهی به پنجره تاریک کرد، آرام آرام از جا بلند شد از اتاق بیرون رفت همه جا سکوت بود و تاریکی، به طرف دستشویی رفت تا آبی به سر و رویش بزند و وضو بگیرد. در حالی که آب از سر و صورتش می چکید، آهسته به طرف اتاقش رفت. داخل اتاق شد، از روی میز مطالعه گوشه اتاق، سجاده را برداشت و روی زمین پهن کرد و مشغول نماز شد، نمازش را که خواند، هوس کرد دعای عهد را با نوای یکی از مداحان گوش کند. سجاده را روی میز گذاشت به طرف گوشی اش که تازه چند ماه پیش، خریده بود، رفت. گوشی را از بالای متکا، روی زمین برداشت. طبق عادت همیشه روی کمینه ی پنجره نشست، همانطور که پرده را کنار میزد، از پشت شیشه پنجره آسمان تاریک و پرستاره را نگاه کرد. حسی خاص داشت، حسی که تا به حال به او دست نداده بود، نگاهش به پرنورترین ستاره آسمان کشید و زیر لب گفت: خوشا به حالت که در آسمان هستی و همدم آسمانیانی و بعد همانطور که داخل گوشی دنبال دعای عهد بود به یاد سال پیش افتاد، ایام فاطمیه بود و محمد خودش را به بیت الزهرا رسانده بود و داشت استکان های چای را پر می کرد که بانی مجلس داخل آشپزخانه شد و با همان نگاه مهربان همیشگی اش، نگاهی به محمد انداخت و گفت: خسته نباشی دلاور، اجرت بر مادرمان زهرای مرضیه سلام الله علیها، محمد لبخندی زد و حاجی دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: فکر می کنم با یکی از شهدای آینده طرفم، شک نکن که تو شهید میشی... محمد از این حرف حاجی ذوقی در دلش افتاد، دستش لرزید و استکان چای را به فنا داد حاجی لبخندش پررنگ تر شد و با لحن شوخی گفت: شهید که دست و دلش نمیلرزد.. و محمد به یاد آن خاطره، لبخندی روی لبش نشست و شروع به خواندن کرد: اللهم رب نور العظیم... دعا تمام شد و صورت محمد خیس اشک بود، از جا بلند شد و برای آخرین بار نگاهی به آسمان که نوید رسیدن سپیده ای دیگر را میداد انداخت و زیر لب گفت: مکن ای صبح طلوع... که دیگر چشمان سردار دلم را نمی بینی پرده را انداخت، به سمت چوب لباسی گوشه اتاق رفت، پیراهن مشکی اش را برداشت و همانطور که با گوشه ی پیراهن اشک چشمانش را میگرفت، زمزمه کرد: می دانم حرفت حق است حاجی، اما من دیگر این دنیا را نمی خواهم، دنیایی که خون مردترین مردان را ناجوانمردانه میریزد، پشیزی نمی ارزد، کی میرسد آن وعده ای که دادی؟! ادامه دارد... 📝ط_حسینی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹