بسم الله الرحمن الرحیم
شب قبل از ورود به نجف:
بعداززیارت حرمین عسگریین ساعت دو بعدازظهر مینی بوس🚌گرفتیم وبه سمت نجف راه افتادیم بعدازاینکه نمازمغرب وعشاء رو خوندیم سوارماشین🚌شدیم وراه افتادیم بعد از رد کردن بغداد ورسیدن به حله چون علائم🚦راهنمایی ورانندگی ندارند ماشین🚌شانه خاکی ردکرد رفت به سمت جاده روبرو🛣که یه دفعه بایک صدای بلند سکوت داخل ماشین شکسته شدترمز بدی گرفته شد سرم من🧕 محکم خورد به پنجره ماشین شرطه ها🚔 آژیر زنون اومدن جاده کلا بند اومده بود، بارون تندیم گرفته بود تو همین حال وهوی بودیم یکی میگفت پیاده شیم اون یکی میگفت نه وسط جاده ایم ماشینای🚘دیگه بهمون میزنه یه دفعه یکی گفت پیاده شیم شاید ماشین منفجر بشه دیگه خودمونم نفهمیدیم چطور پیاده شدیم آمبولانس🚑 اومد مجروح ها رو برد هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یه تریلی🚛که سوخت گازوئیل داشت اومد زد به ماشینی که باما تصادف کرده بودبعدم به ماشین شرطه ها بعدم خودش چپ کرد وگازوئیلا شروع به ریختن کرد شرطه هاساعت ده ⏰شب داد میزدن زائر رو...رو ما رو توشانه خاکی جاده تو اون بارون🌧تند🏃♀🏃♂میدونند از ترس اینکه نکنه ماشین منفجربشه بلاخره رسیدیم به یه سرپناه جلوی یه مغازه تو جاده زیر سقف چوبی اون وایستادیم یه یک ساعتی بود که اونجا بودیم یه جوانی باهامون بود که زنگ زد کنسولگری ایران تو عراق بعد چند دقیقه سه ون اومد ما سوارشدیم به سمت نجف راه افتادیم شب واقعا عجیبی بود من تا خود نجف😭 گریه کردم بلاخره راننده گفت که رسیدیم همه پیاده شدیم خسته وخیس آب بودیم رفتیم تو یه چادر حالا نگو ماکه خوابیدیم ابرها☁️☁️ به سمت نجف اومده بودن حسابی🌧بارون باریده بود برا نماز که بلند شدیم دیدیم کسی تو چادر نیست همه رفته بودند ما بودیم و نصف تنمون که خیس، وقتی سمت نجف راه افتادیم هنوز دوسه کیلومتری میخواست تا به نجف برسیم راننده دیشب مارو نجف نبرده بودخلاصه پیاده رفتیم تا بلاخره گنبد امیرالمومنین علیه السلام توقاب چشمانمون افتاد سلام به آقا دادیم و انجا واقعا شلوغ بود صدای مولا فقط حیدر حیدر توصحن پیچیده بودیکی دو ساعت اونجا بودیم،وبامولا درد دل هامونو کردیم و بعد ازآقا خداحافظی کردیم وگفتیم (لاجعله آخرتسلیمی علیک،خدایااین خداحافظی روآخرین خداحافظی من قرارنده)بااجازه پدر به سمت حرم پسر راه افتادیم واز وادی سلام گذشتیم تا ابتدای جاده نجف به کربلا رسیدیم وپیاده روی ما شروع شد همیشه دوست داشتم تو پیاده روی شرکت کنم من وپسرم اولین بار بود که توپیاده روی اربعین شرکت میکردیم تاچشم کارمیکرد زائران از هر قوم وملیتی بایک علم به راه افتاده بودند،تاروز اربعین خودشان را به ارباب خویش برسانند هرقدم وهرلحظه اونجاخودش یه خاطرست بعد تصادف من دیگه هیچی نمیتونستم 🤐بخورم روز اول هنوز بهت زده بودم روز راه میرفیم وشب هرجا میرسیدیم ساکمون روزیر سر میزاشتیم ومیخابیدیم اما شبهای خوبی داشتیم هرکس اونجا مشغول بکاری بود یکی نمازشب میخوند اون یکی زیارت عاشورا میخوند یکی دیگه قرآن میخوند غیر از اونایی که خسته بودن وخوابیده بودن بقیه مشغول به عبادت بودن انگار هیچ کس بدون حاجت پا به این سفر معنوی نگذاشته بود و اشک ازگوشه چشماشون سرازیربود روز دوم اصلا سمت غذا نمیرفتیم پسرمم طفلکی پاسوز من شده بود وبه هوای من اونم هیچی نمیخورد فقط آب🥤شده بود غذای من روز سوم دیگه آب هم نمیتونستم بخورم لبهام خشک شده بود خسته وبیحال پای تاول زده بیماری یه طرف ساکهامونم دیگه روشونهامون سنگینی میکرد طرف دیگه جاده رفتیم تابوی غذا بهم نخوره تا رسیدیم به موکب صاحب الزمان🕌 آقایی که جلوی در وایستاده بودو مردم رو راهنمایی میکرد تا دید که من خیلی حالم بدهستش صدای دوتا خانم زد اونا اومدن منو بردن درمانگاه🏩بعدازمعاینه دکتر پانسمان پاهام بیرون اومدم که هنوز به حال خودم نبودم یه آقای سیدی یه تکه نون شیرین بهم دادفکر کردم خیالات به سرم زده ولی بعد از یه استراحت یک ساعته دست توجیبم کردم دیدم نه خیال بوده نه وهم واقعی واقعی بوده ازموکب بیرون اومدم جلوی در غذا میدادن پسرم گرفت ومن خوردم خیالش که راحت شدکه حالم خوبه برا خودشم گرفت و خورد طفلکی پسرم من دست وپاگیرش شده بودم راه افتادیم شب به موکب حضرت معصومه سلام الله علیها رسیدیم شب واقعا سردی بود ما تا فردا ظهر تو موکب بودیم نماز ظهروعصر رو به جماعت خوندیم نهار خوردیم ازموکب اومدیم بیرون تازه یه کم ازنظر روحی بهترشده بودم که دیدم پسرم ناراحته جویای حالش شدم تا بلاخره گفت که مگه میشه آدم بچه خودشو نشناسه اونجا بود که فهمیدم پسرم باباشو که خادم حضرت معصومه سلام الله علیها بودو حالا خادم موکب شده بود وپسرش رو که بغلش وایستاده بوده نشناخته مگه میشه غم غربت تو شهر غریب یه طرف با دل شکسته پسرم چکار کنم کمی جلوتر از من میرفت وبرمیگشت گوشه چشمش خیس میشد بلاخره ماهم مثل بقیه راه می رفتیم و به عمودها نگاه