#داستان ( کمی طنز )
🎈 همسر ملانصرالدین از او پرسید: «پس از مرگ چه بلایی به سرمان می آورند؟»
🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمرده ام و از آن دنیا بیخبر هستم ؛ ولی امشب برایت خبر میآورم.»
🎈یک راست رفت سمت قبرستان. در یکی از قبر های آخر قبرستان خوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه می کرد؛ولی خبری از نکیر و منکر نبود.
🎈چند نفری با اسب و قاطر به سمت روستا میآمدند.
با صدای پای قاطرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیر و منکر دارند می آیند.
🎈وحشت زده از قبر بیرون پـرید.
🎈بیرون پریدن او همان و رم کردن اسب ها و قاطر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودند تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه برگشت...
🎈خانمش پرسید:
«از عالم قبر چه خبر؟!»
گفت:
🎈«خبری نبود ؛ ولی این را فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کاری با تو ندارند!!
🎈ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🎈
🔴واقعیت همین است .
🎈اگر نان کسی را نبرده باشیـم ،
🎈اگر آب در شیر نکرده باشیم ،
🎈اگر با آبروی دیگران بازی نکرده باشیم ،
🎈اگر جنس نامرغوب را به جای جنس مرغوب به مشتری نداده باشیم ،
🎈اگر به زیردستان خود ستم نکرده باشیم ،
🎈و اگر بندگی خدا را کرده باشیم،
🎈هیچ دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن