بسمه تعالی شانه مصارع عشاق قسمت ۲۵ جناب جون گفت که رایحه‌ی من خوش نیست و رنگم هم سیاه است. من می‌خواهم رایحه‌ی من رایحه‌ی شما و رنگ من رنگ شما باشد... که حضرت اباعبدالله بعد از آن که جون به شهادت رسید بالای سر او دعا کرد که خدایا رایحه‌ی او را خوش کن و رنگ او را سفید کن و این شد آن عطر سیبی که اگر به کربلا بروید و اهل شامه‌‌ی باطنی باشید، آن بوی سیب به مشامتان می‌رسد. آن سوال هایی هم که اصحاب امام می‌پرسیدند که أرضیت؟ وفیت؟، همان مقام اتصال است که در آن مقام «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاَّ وَجْهَهُ» (قصص/۸۶)، دوئیت از بین می‌رود. تا دوئیت باقی است، وفا و رضایت صورت نمی‌گیرد و به کربلا راهت نمی‌دهند و می‌گویند تو کورکورانه آمده‌ای و خالص نشده‌ای... مولوی داستان عاشقانه‌ی زیبایی را تعریف می‌کند، آن یکی آمد در یاری بزد گفت یارش کیستی ای معتمَد گفت من گفتش برو هنگام نیست بر چنین خوانی مقام خام نیست آمد در زد و معشوق از او پرسید کیستی؟ او پاسخ داد من... معشوق گفت برگرد که تو هنوز با من یکی نیستی. نمی‌شود که هم معشوق باشد و هم تو باشی. اذا جاء نهر الله بطل نهر عیسی. بعد این عاشق رفت و گشت و پیر راهی پیدا کرد و از تعلقات خودش را آزاد کرد و سیر و سلوک نمود و شبیه معشوق که شد، آمد و دوباره در زد. بانگ زد یارش که بر در کیست آن گفت بر در هم تویی ای دلستان گفت اکنون چون منی ای من درآ نیست گنجایی دو من در یک سرا امام حسین علیه السلام بر شهدای کربلا جلوه داشت. از یکی با صورت دل می‌برد از یکی با معنی. کسی که با معنی از او دل می‌برد، به فنا می‌رسید. از برخی هم که مقام بالاتری داشتند با ورای صورت و معنا دل می‌برد. این مقام بقاء بعد الفنا است که آن‌جا دیگر من و او و تعینات باقی نمی‌ماند. عاشق تا یک جایی به معشوق نیاز دارد. جبرئیل به حضرت ابراهیم می‌گوید که آمده‌ام تو را از آتش نجات دهم، پاسخ می‌دهد من به تو نیازی ندارم بلکه به خدا نیاز دارم. این مقام فنا است چون خودش را هم همان‌گونه که خدا را می‌بیند، می‌بیند. اما عاشق در مقام بقاء بعد الفنا می‌گوید من به خدا هم نیازی ندارم... چون بین من و او دوئیتی وجود ندارد تا من به او احتیاج داشته باشم. لذا در کربلا هرچه خدا گفت حسین جان کمکت بکنم؟ من عهدم را پذیرفتم دیگر ادامه نده، جنگ هم نکنی من تمام چیزهایی که قرار است به تو بدهم می‌دهم. گفت نه نیازی ندارم. اصلا آن‌جا سکوت محض است و هیچ چیز نیست، حتی هیچ هم نیست. آن‌جا فقر است، فقیر نیست. در فقیر یک انانیتی نهفته است. در شهر بگوی یا تو باش یا من کآشفته بود کار ولایت به دو تن ساحت عشق ساحت عجیبی است. هرکسی به ساحت عشق قدم بگذارد با معشوق یکی می‌شود. قاسم بن الحسن هم از آن کسانی بود که امام حسین علیه‌السلام با ورای معنی بر او تجلی کرد. گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید  راوی می‌گوید چهره جناب قاسم بن الحسن، فلقة القمر، مثل پاره ماه بود و قمر کنایه از ولایت عظمای علوی است که قاسم بن الحسن پاره ای از این ماه علوی و حسنی است. عاشق وقتی از معشوق تقاضای وصال کند اگر جواب نه بشنود دلالت بر این می‌کند که هنوز سنخیت تام و تمام حاصل نشده است و به این پاسخ منفی که تجلی جلالی معشوق بر عاشق است آن تعلق قطع می‌گردد و راه عاشق سالک هموار می‌شود لذا اذن ندادنهای امام در کربلا ریشه در همین نگرش دارد تا آن عشاق کوی خود را از غبار تعینات تطهیر کند و لباس دوئیت برکند و ردای وحدت به آنها بپوشاند. جناب قاسم بن الحسن علیهما السلام چون پاسخ منفی از امام‌ شنید دست به دامن مادر شد که او خود مظهری از مظاهر تعینات است و شاید خودش حجابی باشد برای عاشق سائر، و چون مادر واسطه و شفیع می‌شود تا امام اذن دهد و وصیت امام حسن مجتبی علیه السلام را پیش می‌کشد یعنی این تعلق برداشته می‌شود و قاسم به لقاء پیر و مراد خود به نحو اتم نائل می‌شود و حجاب تعینات از او برداشته می‌شود بطوریکه سینه‌ی مبارک او منضم به سینه امام می‌گردد و تو می‌دانی که قلب امام حرم الله است بلکه مرکز هستی است و انضمام قلب قاسم به قلب امام کنایه از اتحاد قلبی و اندکاک تعین قاسمی در دریای احدی و بسیط حسینی است... ادامه دارد التماس دعا صادقزاده