همسرم پسر عمه ام بود. آبان ۹۱ عقد کردیم و ۱ ماه بعد‌ همزمان با عید غدیر خم عروسی برگزار شد. عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه. از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و بهمین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم. اونشب تاصبح خوابم نمیبرد وبه همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تاببینم نفس میکشه. ساعت صبحانه آماده کردم و وقت رفتن 3بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد. چهره خندانش رو هیچو‌قت فراموش نمیکنم موقع خداحافظی گفت: دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی بعد ازشهادتش شبی که درمعراج بود،ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه. صبحی که میرفتن، گفتم: کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره دوباره ته دلم میگفتم: نه، بخدا راضی نیستم دردبکشه دست زدم دیدم خیلی سرد بود. وقتی دستاش سرد بودمیگفت: فرزانه با دستات گرمش کن تو معراج تو اون ۱۵ دقیقه نمیدونستم چی بگم. فقط بغلش میکردم میگفتم: خیلی دوستت دارم همه لحظات حسش میکنم. خاکُ می بوسیدم ومیریختم روش. گفتم: تو چقداز من خوشبخت تری که میتونی تاقیامت همسر منو درآغوش بگیری شهید حمید سیاهکالی مرادی 💠@Esfbasijrohani