It made me sad, but I knew I could not fix the problem. I stepped very carefully so I did not damage them. Then I saw a little girl. She was also sad about the starfish. She wanted to prevent all of them from dying. She asked me if I could perhaps help her. “To be frank, I don’t think we can do anything,” I said. The little girl started to cry. She sat back against a rock and thought for a while. Finally, the emotion was gone. She stopped crying and stood up. Then she picked up a starfish and threw it into the water. این موضوع باعث ناراحتی من شد، اما می‌دانستم که نمی‌توانم مشکل را حل کنم. من بسیار با ددقت گام بر میداشتم تا به آن‌ها آسیب نرسانم. سپس من یک دختر کوچک را دیدم. او هم درباره ستاره‌های دریایی ناراحت بود. او می‌خواست از مرگ همه‌ی آن‌ها جلوگیری کند. او از من پرسید که آیا من می‌توانم شاید به او کمک کنم. من گفتم «صادقانه بگویم، فکر نمی‌کنم ما بتوانیم کاری انجام دهیم». دختر کوچک شروع به گریه کرد. او به پشت یک سنگ تکیه داد و مدتی فکر کرد. سرانجام، احساس او از بین رفت. او گریه را متوقف کرد و بلند شد. سپس او یک ستاره دریایی را برداشت و آن را به داخل آب پرتاب کرد. ⛔️کپی و نشر به هر شکل حرام⛔️ 🌸 @Essential_English_Words 🌸