💠✨💠✨💠
#داستان_انکه_دیرتر_آمد
✅قسمت👈هشتم
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد. برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود. گفت: « میروم و فردا همین موقع بر می گردم » و سوار بر اسب سرخش شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم. مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به دست مردجوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد. دویدم و گوشۀ ردای جوان را گرفتم و نالیدم: « آقا شمارا به هرکس دوست دارید، مارا به خانه مان برسانید. »
احمد هم دوید کنارم و گفت: « فقط راه را نشانمان بدهید… پدر و مادرمان دق می کنند. »
مرد به سرم دستی کشید و گفت: «به وقتش می روید » و با نیزه خطی به دور ما کشید. به اسبش مهمیز زد و راه افتاد. احمد دنبالش دوید و فریاد زد: « آقا! مارا اینجا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه مان می کنند. » قلبم لرزید. گفتم: « این از تشنه مردن بدتر است. » و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم، اما او خیره نگاهمان کرد، نگاهی آمرانه که بر جا میخکوبمان کرد.
گفت:« تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید، حالا برگرد گفتم: « چشم! » ترسیده بودم. در دل گفتم چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده است هم ازش میترسم. در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود. گفتم: «عجب مردی. چه ابهتی! »
#ادامه_دارد
📚برگرفته از کتاب:نجم الثاقب
💠✨💠✨💠
@Etr_Meshkat