💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈یازدهم و خواستم بدوم، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت: « از جایت تکان نخور. مگر یادترفته آن مرد چه گفت؟ »دست و پا زنان داد زدم: « ولم کن. بگذار بروم. الان تکه وپارمان می کنند. » احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت: « دیوانه! کجا می خواهی بروی؟ دور و برت را نگاه کن! »راست می گفت. گرگ ها جلو تر آمده، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند. حتی صدای غرغر و خرناسشان را هم می شنیدیم. لرزش شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام می کرد، به هق هق گریه ای شدید مبدل شد. بازوی احمدرا چسبیده بودم و فکر می کردم خوب است اول خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم.احمد ساکت بود و فقط میلرزید. بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید. صورتم را بر شانۀ احمد فشردم و فریاد زدم: « نه… نه…» هر لحظه منتظر پنجه ها و دندان های تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو روند، اما خبری نشد. احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت: « نـ.. نگاه… کن » چیزی که دیدم باورنکردنی بود. گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته، انگار دستی نامرئی پسشان می زد. احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت: « حالا دیدی! حالا دیدی! » نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود. وقتی قیافۀ بور شدۀ گرگ ها را می دیدم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند، کیفمان بیشتر شد. گفتم: «عجب ماجرایی! در یک قدمی گرگ ها باشی و…» احمد گفت: «این هم معجزه ای دیگر. حالا شک ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است.»فکری به نظرم رسید گفتم: «نکند او روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده؟» 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب 💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat