وقتی نیست
با احمد رفیق بودیم؛ اما چند سالی بود که به خاطر یک اختلاف مالی میانه مان شکرآب شده بود هر کدام حق را به خودمان میدادیم.
گره دعوا که کور شد برای قضاوت رفتیم پیش آقای بهجت اول احمد حرفهایش را زد بعد هم من از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. این میان، احمد برای کاری از اتاق بیرون رفت. حرف های من که تمام شد آقا همان جور که سرش پایین بود، با لبخند گفت: «خُب حالا من گوش کدامتان را بکشم؟» بعد رو کرد به جای خالی احمد... چهره اش از ناراحتی تغییر کرد. قطره های درشت عرق نشست روی پیشانی اش... انگار که اتفاق
خیلی بدی افتاده باشد یا حرف خیلی بدی زده باشد... با ناراحتی گفت: ایشان نیستند؟! نمی دانستم؛ وگرنه این جمله را در غیاب او نمی گفتم.»
به شیوه باران (خاطراتی از سیره زندگی آیت الله بهجت ره)
بر اساس خاطره یکی از شاگردان
@Etr_Meshkat