حیرت آور! شبیه یکی از سکانسهای فیلمهای حماسی هالیوود بود،ریز پرندهای وارد ساختمان نیمه ویران میشود، قهرمان قصه، بی آنکه رمقی داشته باشد،به دوربین پهپاد خیره می شود، نه خودش را به مردن زد و نه تسلیم شد.
دست راستش از ساعد شکاف بزرگی خورده بود اما یک تکه چوب در دست چپش داشت هنوز.
مرد می دانست آخرین ثانیههای زندگی اش است و خودش پایان بدن خاکی اش را انتخاب کرد.
اگر شالی که به صورت بسته بود باز میکرد و به دوربین آن ریزپرنده خیره میشد، احتمالا اپراتور از شوق پیدا کردن زنده یحیی، به او شلیک نمی کرد. اما سنوار انتخابش را کرده بود .
دیگر نایی در بدن نداشت اما آخرین پیامش را برای کودکانی که در آن سرزمین به دنیا نیامده اند و یا در گهواره اند ارسال کرد؛یحیی سنوار هیچ سلاحی در دست نداشت اما همان یک تکه چوب را به نمایندگی همه نداشته هایشان در یک جنگ نا برابر ، پرتاب کرد