💔 دلشکسته
نوشته اند:
یکی از مؤمنين و معتمدین گفت:
شبی در عالم خواب، قصری بسیار بزرگ و باشکوه را دیدم، که هرگز در سرتاسر عمرم چنین بنای باشکوهی ندیده بودم، از شخصی پرسیدم :
این قصر با این عظمت
و جلال و زیبایی
برای کیست؟؟؟ !!!
او گفت :
این قصر برای فلان بقالی که در همسایگی شما هست، می باشد.
بسیار تعجب کردم و همچنان که غرق تماشای معماری و زیبایی آن قصر بودم، ناگهان صاعقه ای وحشتناک فرود آمد، و آن قصر را در یک چشم بر هم زدن، تبدیل به تلّی از خاکستر نمود، من هم از خوف آن حادثه ی وحشتناک، هراسان از خواب پریدم،
فردای آنروز به نزد آن همسایه ی بقال رفتم و ماجرا ی خوابم را برایش تعریف کردم، او وقتی جریان خوابم را شنید، بسیار ناراحت شد و با دو دست خود بر سرش کوبید، و گفت:
وای برمن ، تمام پاداش خود را بر باد دادم.
وقتی علت را پرسیدم گفت:
مادر من ۳۰ سال استکه بیمار و زمینگیر است و من در این مدت با جان و دل از او نگهداری میکنم، اما دیشب بین من و او بگو مگویی شد، و مادرم گفت:
من سالهای سال برای تو خون جگر خورده و زحمت کشیده ام،
من هم در جواب او با تندی گفتم:
مادر تو ۱۵ سال از من نگهداری کردی اما من ۳۰ سال هست که دارم زحمت تو را می کشم.
مادرم بسیار دلشکته و خجل شد، و دیگر چیزی نگفت.
حالا فهمیدم که
همین حرف تند
و با منت من،
پاداش تمام زحمات مرا بر باد داد.
⛔ مواظب حرفهای خود باشیم.
💔🔥🔥🔥🔥
دوستان این پست بخونید قشنگه ☝️☝️☝️☝️