زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)
ابن عباس مىگويد: در ركاب حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بودم در زمانى كه به صفين تشريف مىبردند، وقتى كه به نينوا رسيديم، نزديك شط فرات بود، با صداى بلند فرمود: يابن عباس آيا اين مكان را مىشناسى عرض كردم: خير نمى شناسم! فرمود: اگر مىشناختى مثل من، از آن نمى گذشتى مگر مثل من گريه مىكردى. پس حضرت على عليه السلام گريه شديدى نمود؟ تا اينكه محاسن شيريفش تر شد و اشكها برسينه اش جارى گرديد.
ما هم به تبع آن حضرت گريه كرديم.
سپس حضرت فرمود: اُوّه اُوّه، مرا با آل سفيان چكار است كه جنگ كنيم آنها از جنود سپاهيان شيطانند، اى اباعبدالله صبر كن زيرا هر بلائى كه بسرت اينها مىآورند، سر من آوردند، سپس حضرت آبى جهت وضو گرفت و وضويى ساخت و چند نماز خواند، باز آن حرفها را زد، بعد يك مقدار خواب رفته و بعد بيدار شد، سپس فرمود: يابن عباس آيا از خوابى كه ديده ام تو را با خبر كنم عرض كردم: انشاءالله كه خير است! بفرماييد، حضرت فرمود: ديدم گويا مردانى با علمهاى سفيد از آسمان به زمين آمدند، شمشيرهاى سفيد و درخشنده بر كمر داشتند، سپس گرد اين زمين خطى كشيدند، فرمودند: ديدم گويا شاخه هاى اين نخلها بزمين رسيده و در ميان خون شناور شد، و گويا فرزندم حسين عليه السلام و ميوه دلم، و نور بصرم، در آن غرق شده و هر چه استغاثه ميكند. كسى به فريادش نمى رسد، و گويا آن مردانى را كه از آسمان آمده بودند. ندا مىكردند و مىگفتند: اى آل رسول صبر كنيد.
كه شما را خواهند كشت. و شما بدست يك مشت مردم شر كشته خواهيد شد. و اينك بهشت مشتاق شما است. اى اباعبدالله.
سپس رو به سوى من كردند و مرا تعزيت دادند و فرمودند: