قصیده ابن العرندس
شیخ عبدالزهراء کعبی میگوید: من به دنبال قصیده ابن العرندس بودم و پیدا نمیکردم. تا اینکه روزی، آمدم وارد حرم امام حسین شوم که دیدم کسی، گوشۀ حرم نشسته، کتاب میفروشد. من که رسیدم گفت
«آقای آشیخ عبدالزهراء این کتاب را بخر. به دردت میخورد.»
گرفتم و تا باز کردم دیدم همانی است که دنبالش میگشتم.
خواستم از او بخرم، گفت
«آقا به یک شرط به تو میفروشم.»
گفتم «چه شرطی؟»
گفت «این اشعار را یک بار برای من بخوانی.»
قبول کردم.
آمدیم در صحن امام حسین. از باب قبله وارد شدم. سمت راست، کنار ایوان، رو به حرم ابیعبدالله نشستم.
شروع کردم.
همین که آرام آرام میخواندم، دیدم آقای عربی آمد، کنارم ایستاد. گوش میکند و اشک میریزد.
خواندم و گاهی او را نگاه میکردم. میدیدم گریه میکند.
تا رسیدم به این ابیات:
ایقتل ظمآنا حسین بکربلا، آیا حسین [باید] با لب تشنه در کربلا کشته شود،
و فی کل عضو من انامله بحر، در حالی که در هر سرانگشت او دریایی است؟
و والده الساقی علی الحوض فی غد، و پدرش فردای قیامت، آن ساقی حوض [کوثر] است،
و فاطمه ماء الفرات لها مهر ، و [مادرش] فاطمه کسی است که آب فرات مَهر اوست؟
مَهر فاطمه زهراء
عبدالزهراء کعبی گفت، خواندم تا رسیدم به اینجا
«ایقتل ظمآنا حسین بکربلا»
دیدم آن آقا هی اشاره میکند و میگوید
ایقتل ظمآنا حسین بکربلا و فی کل عضو من انامله بحر.
و زار زار گریه میکند.
انقلاب و گریه آقا من را هم به انقلاب واداشت. خودم را نتوانستم کنترل کنم. افتادم روی زمین به گریه کردن و ازحال رفتم. وقتی بلند شدم و نشستم، دیدم نیست. فهمیدم مهدی بوده است.