🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸
این قسمت
🌸کم آوردم (وجیزه هشتم)
✍در جهانم همه تصویرِ خداوندیِ توست
آنچه دارم ؛آنچه هستم همه از بخشش توست؛
به کجا چنگ زنم تا که به حاجت برسم آنچه تحویل نمودی به من از سنجش توست.
🍃شاید گاهی اوقات دوستانی داشته باشید که دوست داشتنی هستند اما زیاد به چشم نمی آیند، اما وقتی رفیق شدند دیگر دل کندن از آنها بسیار سخت است .
🍃در کوچه ی ما برو بچه های زیادی بودند. اما هم سن و سالها با یکی دوسال کوچکتر و یا بزرگتر زیاد بودند. همه دوست داشتنی و همه اهل دل و نماز و دعا و مناجات...
🍃محمد رضا هادی تواتری عزیزم چند وقتی هست که آسمانی شده ، بچه های کوچه اعزام به جبهه شدند. بعضی برگشتند و بعضی هم هنوز جبهه هستند.
🍃آنچه که به وقوع پیوسته بود این بود که رضا امیریان در این بين خیلی صدمه دیده بود او نیز با محمد رضا و بدون او جبهه رفته بود.
🍃اما بار آخر محمد رضا به هیچ کس نگفت که اعزام هست و خیلی پنهانی کوله بار سفر رو بست و آسمانی شد. فاصله زیادی از رفتن و برگشتن نگذشت .
🍃رضا امیریان مثل سایر بچه های کوچک و بزرگ کوچه ما در تمام مدت زمان برگزاری مراسمات بی وقفه کار می کرد، مسئول سازمان دهی جلوی درب منزل محمد رضا بود.
🍃یه چند تایی عکس ازش گرفته بودم ،در یکی از عکس ها، دوتا دستاش باز بود و در وسط کوچه ایستاده بود و مدام می گفت این عکس رو بگیر بعدها بفهمند که همه ی بچه های کوچه پشت در منزل محمد رضا بودند و راهش رو ادامه میدهند.
🍃از رضا امیریان و یکی دیگه از بچه های شهر در هنگام تدفین محمد رضا عکسی بالای مزارش گرفتم که دارند محمد رضا شهید را در هنگام گذاشتن در مزارش تماشا می کنند.
🍃در مسجد گلزار شهدا هم همینطور. اما رضا امیریان از اون بچه های دوست داشتنی بود همیشه جزو دسته دوم بچه های کوچه به حساب می آمد. محدودیت های خودش رو داشت وبچه های محل به نوعی می ترسیدند. با او بازی کنند .
🍃رضا به محضی که کمی بهش فشار می آمد و به قول امروزیها استرس می گرفت و یا سختش می شد. از بینی خونریزی می کرد.
🍃اما رضا امیریان موقع عاشورا حسینی با پدر و برادر بزرگترش میرفتند مراسم عزاداری و قمه میزدند وهمین باعث می شد این واقعه خونریزی در طول سال کمتر اتفاق بیافته ... با سایر مسائل قمه کاری ندارم...
🍃رضا امیریان وقتی از جبهه برگشت بچه های کوچه رفته بودند جبهه ؛ تنها بود ، من هم ساری ؛! وقتی محمد رضا شهید شد. رضا تو مراسم گفت: پرچم اسلام کوچه ما افتاده زمین یکی باید بلندش کنه میرم ثبت نام کنم برم جبهه ؛!رضا واقعا دیگه تنها شده بود،شاید آرزو میکشید اونم مثل محمد رضا شهیدبشه؛!
🍃ناگهان فهمیدم، ثبت نام کرده و اعزام مجدد رفته جبهه و هنوز مدتی نگذشته بود که پدرم مثل روزی که محمد رضا شهید شده بود؛!زنگ زد و پشت تلفن گفت : پسر جان رضا امیریان شهید شده؛ همانجاافتادم زمین...
🍃یکی ازبچهها آمد پای تلفن و گفت ببخشید. شما!؟ پدرم گفت افشین زود بیا ، دوستم به پدرم گفت: یک بار دیگه بگین... پدرم هم فکر میکرد هنوز من پای تلفن هستم، گفت:پسرجان رضا امیریان شهید شده زود بیا.!! دوست همکارم گفت : آقا خبر شهادت رو که اینطوری نمیدن ؛!بعد از طرف من گفت :میام...
🍃خلاصه آب قند آوردند وآب به سر و رویم زدند و پرسیدند،این کی بود که زنگ زده؛!
گفتم پدرم...یکی از بچه ها گفت:باباتو بیار تو تعاون کارکنه،خیلی خوب و دقیق اطلاع رسانی میکنه...!
🍃رفتم شهرستان و مراسمات رضا امیریان هم برگزارشد و به اتمام رسید، با خانواده مثل همه ی خانواده ی کوچه و محله درخانه شهید رضاامیریان در انتهای کوچه و آخرین منزل حاضر شدیم خانواده آنها حال شاگرداول بحساب می آمدند.
🍃حالا کوچه ی ما دومین شهید خودش رو تقدیم هشت سال دفاع مقدس و انقلاب اسلامی نموده بود.
🍃یادش به خیر از اون به بعد دیگه کوچه ی ما کوچه ی بازی های محلی نبود و نشد که نشد... و جنگ اثر خودش رو بر چهره ی کوچه کوچک ما هم گذاشت...
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید
✍ نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
@FORSAT_HOZOR
.