👈همه چیز از آن شب شروع شد بخش پنجم5️⃣ 🔸اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت: 😊 چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید! خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت: ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است. بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها: 👈«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو». 🔹پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم. ▪️همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌بن موسی‌الرضا، او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟ 👈دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید: ـ آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... ـ نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا(ع) واقع شده‌اید، خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام. 🤔آخر برای چه؟ ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه !... جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت: 🙏🏻 ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟ ادامه دارد ... https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz