•آوایدوستئ✨
اینقدر خسته شده بودم که دلم میخواست همین الان خودمو بکشم آخه این چه بازیه مزخرفیه
تا به خودم اومدم صورتم خیس اشک بود کاش من الان بجای رسول بودم
بابلی چطور تونست اینکارو بکنه؟
چجوری دلش اومد!؟
_ رسولجان داداش...چند روزه کنارم نیستی...حتی نمیدونم مردهای یا زنده!!
من بیست و خورده سال کنار تو بودم با تو نفس کشیدم کنار تو قد کشیدم
حالا حق دارم دل شکسته باشم نه؟
---------------------------------------------------
با حرفایی که شنیدم به من من افتاده بودم!!!
چطور ممکنه..نمیتونم باور کنم هیچوقت چنین چیزی امکان نداره
یعنی رسول اینقدر آدم مهمی بوده و به ما نگفته؟
خدای من چنین چیزی اصلا امکان نداره!!
اون مثل برادر منه پس چرا نباید چیزی دراین مورد به من بگه
تو دلم به فکر اینکه رسول یه پروفسور شیمی دانه خندیدم
آقای پروفسور دیوونه!
--------------------------------------------------
لبخندی شیطانی زدو ماشهی اول رو فشار داد و به داوود خیره شد
داوودم با لبخند بهم خیره شده بود چشماش حالت عجیبی داشت حالتی که داخلش همیشه کنارتم موج میزد
اشکام بی اختیار روی گونههام میریخت با داد به بابلی گفتم
_ لعنتی..طرف حسابت منم..با رفیقم چیکار داری؟
بابلی: دوتا راه جلو پات گذاشتم....یا باهام همکاری میکنی و اطلاعات رو در اختیارم میزاری یا این جوجهرو میفرستم تو آسمونا
_ هرگز باهات همکاری نمیکنمم!
اسلحشو به سمت داوود برد
قبل اینکه بخواد حرکتی انجام بده
یهو حالم بد شد سرگیجه گرفتم دنیا روی سرم میچرخید صداها برام مبهم شد و در نتیجه از هوش رفتم
https://rubika.ir/joinc/BJGFCJGG0WQSPGMECINLBZNADRENEVUM