موهای سرش از شدت بارش باران خیس و آغشته به خون پدرش بود. گریه امانش را بریده بود و هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد، اطرافیان جز ضجه چیزی ازش نمیشنیدند. دست لرزان و نحیفش را جلو آورد تا صورت نیمه نصفه پدرش را لمس کند اما صورتی از او نمانده بود جز تکه ای از چشم و پیشانی اش و تنها ماهیچه ی قسمت چپش.. بقیه ی اجزای صورتش له شده بودند.
عصبی نگاهش را به سمت آن زنی که روبهرویش ایستاده بود گرفت.
- عوضی چیکار کردی بابام رو؟ چرا پا نمیشه؟ هان؟
آن زن بلند قهقه زد و کنارش روی زانو نشست و ساعت مچی پدرش را جلوی چشمان نم زده ی دخترک گرفت.
- پیش خودت چی فکر کردی دختر؟ اینکه بابات لو مون بده؛ در حالی که خودشم زمانی غیر مستقیم عضو این باند بود؟
از جایش بلند میشود و لگدی به جسم خونین مقابلش میزند.
- به ما میگن مافیای اُوشِن.
دندان هایش را روی هم فشرد و خواست چیزی بگوید اما نگاهش به وکیل کارخانه اشان افتاد که با ترس و لرز روی پاهایش ایستاده بود. آن زن باز قهقهه ای سر داد و عصبی غرید.
- ببین مادمازل اگه سر خودتم رو تنت سنگینی نمیکنه زودتر گورتو از اینجا گم کن. دیگه این دوروبرا نبینمت. به برادرتم یاد آوری کن.
ادامه ی حرفش مصادف با بلند شدن و حرکت ناگهانی دخترک و سیلی نشاند روی نقاب چوبی آن زن، شد.
- خیلی آشغالی.
نگاهی به جسم تیکه شده ی پدرش انداخت و گفت.
- کسی که با سرنوشت بابام بازی کنه خودم خودم میندازمش رو دور تند تا ببینم چطوری میخوای فرار کنی.
با آمدن مردی به همراه پسر بچه ای تقریبا شش هفت ساله نگاهش ملزم روی آن ها زوم شد و...
پارتیواقعیازفصلاول👇🏻
•جنونشیرین🫶🏻🇮🇷
رمان امنیتی با تفاوتی که روایات صرف شده در دنیای امروزی و چند سال پیش اتفاق افتاده اند.
بیا ببین آقا سعید رمانمون قراره با خاندان خودش چیکار کنه: )
رسولی که دست به یک خون بی گناه میزند.
بیا کانال زیر و منتظر لینک سایت رمان و پارت های فصل دومش باش🌱
#امنیتی #مذهبی #عاشقانه
قلمروانوپاک:)
https://rubika.ir/joinc/CBJHFEGD0CXQNGWNJSHGPTTYULMGLJDX