* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت35
پری پالتو و شلوارم را پرت می کند، خم می شوم و از جلوی پایم برش می دارم.
با غرغر های پری زود حاضر می شوم و از هتل بیرون می رویم.
میخواهم قدمی به طرف ماشین بردارم که دستم را می کشد و به طرفی دیگر می برد.
از کارهایش سردرگم می شوم.
گام هایم به دنبال او به حرکت در می آید و پری مرا به کوچه ای می کشاند.
روسری اش را عوض می کند و عینک گرد و بزرگی به چهره اش می زند.
کلاه را از سرم برمی دارد و می گوید باید تغییر شکل بدهم.
کوچه منتهی می شود به خیابانی دیگر.
پری دست تکان می دهد و تاکسی پیش پایمان ترمز می گیرد.
نگاه چندش راننده را روی خودم احساس می کنم و خودم را به پری می چسبانم.
با دعاهای من این مسیر طولانی خلاصه می شود و پیاده می شویم.
پری با احتیاط اطرافش را می پاید و به کافه ای اشاره می کند.
شانه ای بالا می اندازم و در را هل می دهم و وارد می شویم.
او میان چهره ها نگاه می گرداند و با دیدن شخصی لبخند رضایت بر لبش جا می گیرد.
دستم در دستان پری است که به میزی می رسیم.
در میان طوفان سردرگمی به چهرهی مردی خیره می شوم که تشخیصش از بین آن همه ریش و عینک سخت است.
روی صندلی فلزی می نشینم و پایه صندلی قیژ قیژ می کند.
همانطور که سعی دارم بی حرکت بمانم، کیفم را روی میز هول می دهم.
دستی به خرمن موهایم می کشم و زیر چشمی طرف مقابلم را تحت نظر می گیرم.
با کنار رفتن عینک از چهره اش، نگاه آن دو تیلهی مشکی مرا به دیار دل می برد.
باز هم همان لرزش دست ها و احساس خفتگی...
دستانم را آهسته به داخل جیب می رانم تا کمتر لرزشش به چشم بیاید.
در کشمکشی سخت درگیر هستم که صدای بم اش در گوشم طنین انداز می شود.
_سلام.
آری! تنها یک سلام دلم را شخم می زند.
به حال خودم گریه ام می گیرد، تلاش می کنم به خود بقبولانم این فقط یک حس عادی است!
اما خود من هم باورم نمی شود این تنها یک حس باشد!
دروغ خوب است، آنجایی که دل تلاقی می شود با دلی که هیچ جایی برایت در آن نیست.
هوش در پی آوای کلامش دوان دوان می رود و بی اختیار به قاب چهره اش خیره می شوم.
در همین حین است که احساس درد از بازویم مرا از خیالش بیرون می کشد.
دهانم از استرس خشک می شود و به پری خیره می شوم:
_چیه؟
با درشتی جوابم را می دهد:
_چیه! هیچی که نیست.
فقط میگم یکم به خودت بیا ببین پیمان چی میگه.
باز هم گند زدم! خون میان گونه هایم دویدن می گیرد.
چهرهی مبهوتم در میان قاب چشمان خونسرد و در عین حال مشکوک نقش بسته است.
می خواهم با خاک انداز بیخیالی گندی که زده ام را جارو کنم؛ برای همین دهان باز می کنم:
_حواسم هست. شما بگین!
پیمان با کلماتش گوشم را تحریک به شنیدن می کند.
به خودم قول می دهم محو کلام دلربایش نشوم و به او زل نزنم.
در چکاچک پیروزی و شکست هستم که سوال پیمان مرا به فکر وادار می کند.
_شما عجله دارین؟
_برای چی؟
_برای رفتنتون به پاریس.
با این حرفش کاملا بر سر دوراهی قرار می گیرم.
پری از سر جایش بلند می شود و به ما می گوید:
_شما ادامه بدین من برم سفارش بدم.
در دلم التماس می کنم مرا تنها نگذارد اما چاره ای نمانده.
با قدم هایش از ما فاصله می گیرد و گوش های پیمان منتظر شنیدن است.
_خب هم آره و هم نه!
نمیخوام زیاد دیر بشه.
یک جوری جواب را به طرفش سوق می دهم که نه سیخ بسوزد و نه کباب.
هر چند که کاملا از ته دلم نیست و میخواهم حسی که از چشمان پیمان می خوانم را کشف کنم.
چشمان پیمان پری را می پاید و همانطور که نگاهش مماس او است، مرا مخاطب خود می سازد.
_پری بهم گفت که برای شنیدن حقیقت بی تمایل نیستین. درسته؟
یاد آن نوار کاست و آن شب سرد در عمق وجودم رسوخ می کند.
مردمک در کاسهی چشم می چرخانم و نظرم را می گویم.
_راستش بی تمایل نیستم.
من چیزی از سیاست...
پیمان با کفش سخن میان حرفم می دود و اشاره می کند آهسته تر صحبت کنم.
پلک بهم می زنم و ادامه می دهم:
_بله... من از سیاست سر رشته ای ندارم.
_ولی بدجور زندگیتون با سیاست گره خورده.
از گوشهی چشمم نگاه ماهرانه ای به او می اندازم.
در حالات چهره اش حُقه ای پنهان شده که دیری نیست آغشته ی کلامش می شود.
_پدر شما بیشتر از این که مرد تجاری باشه، اهل سیاست بود.
هر تاجری نمیتونه نفوذ پدر شما رو داشته باشه.
هر کی با پدرتون کمی دمخور شده باشه میفهمه بیشتر ثروتشون از ارز دولتی که شخص شاه این حق رو بهش داده.
⭕️️کپے بدون نام نویسنده حرام است⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)