💞رمان
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت ۳۷
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه
نمیدونم چرا بغضم گرفته بود تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم
.
اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شدبعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم
خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت :
_خوشم باشه. تحویل بگیر خانم...دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه
.
.
توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم
.
مامانم گفت:
_حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی... ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره
.
-چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟!
تو قضیه ارش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه.. اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه
آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه
.
-ناشکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره
.
-اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این ابرو ریزی تموم بشه...
پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا ابرومون رفت میخواد اونجا هم ابرومونو ببره...بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای اخرین بار اونجا شرط هامو میگم
.
-از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود
.
مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری
.
توی هفته خیلی استرس داشتم
همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه
هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه
یاد حرف سید افتادم
گفته بود هر وقت دلت گرفته قران رو باز کن و با خدا حرف بزن
خدایا خودت میدونی حال دلم رو
خودت کمکم کن
اگه نشه چی ؟!
اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!
خدایا خودت کمکم کن...
یا فاطمه زهرا خودت گفتی که اقاسید نوه ی شماست
پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم
قران رو برداشتم و اروم باز کردم
.
.
ادامه_دارد .
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی