🔆
#پندانه
🔸گویند: دانایی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
🔸به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
🔸یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
🔹فرد دانا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.
گریه کرد.
🔸پرسیدند: تو چرا گریه میکنی؟
🔹گفت: از
#نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
🔹
#دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم یا پیر شدیم، آن را رها کرده و برای همیشه میرویم.
@Fahma_KanoonTaha