🌹یا شهید🌹 خیلی قشنگه حتما تا آخر بخونیدش به یاد شهید تشنه لب مهدی نظیری 🌷تابستون بود از جاده جزیره رد می شدم. از گرما نمی شد نفس کشید. دیدم یه پسر کوچک چفیه دور سرش پیچیده و تند تند داره گونی خاک میکنه... کنارش ایستادم ببینم کیه! چفیه را از سرش زدم کنار. دیدم مهدیه. زدم پشت گردنش گفتم. بچه بیا برو این بزرگ بازیا به تو نیمده... خندید و به کارش ادامه داد. 🌷پدر شهید اسدی می گفت یه شب بارونی از مسجد می رفتم خونه. دیدم مهدی زیر بارون نگهبانی میده. نماز صبح دوباره از خونه رفتم سمت مسجد. دیدم هنوز داره نگهبانی میده! گفتم مگه شما پاسبخش ندارین. گفت چرا. اما تو بارون دلم نیمد کس دیگه خیس بشه... 🌹... رضا را بعد از آن چند روز سخت قدس ۳ در بیمارستان دیدم. آفتاب، گرما و تشنگی کاملاً چهره و قیافه رضا را عوض کرده بود اما غمی که در دلش بود در همان چهره آفتاب سوخته هم خودنمایی می کرد. انگار دنبال کسی بود تا برایش ناگفته هایی را بگوید شاید آتشی که در دلش بود آرام گیرد. مرا محرم دید و برایم روایت کرد آخرین لحظات مهدی نظیری را. رضا با اندوه روایت کرد: «مهدی حال عجیبی پیدا کرده بود، آخرین لحظات خود را روی زمین می کشید، چهار دست و پا روی خاک های تفتیده می رفت، نیم خیز می شد که بلند شود اما چند لحظه بعد با صورت به زمین می افتاد، این کار را چند بار تکرار کرد. پیش خودم فکر می کردم حتماً از تشنگی سراب می بیند و به هوای آن خود را جلو می کشد. کنارش نشستم و سرش را روی پایم گذاشتم. دیدم لب های خشکیده اش بهم می خورد. صدایش در نمی آمد، گوشم را به لب های ترکیده اش نزدیک کردم می گفت: رضا سرم را روی زمین بگذار... در بیمارستان بیهوش بودم که مهدی را دیدم. با لباسی از جنس نور در مکانی خرم تر از بهشت. با لبی خندان گفت: رضا می خواهی بدانی آخرین لحظاتم چرا آن کارها را می کردم. گفتم: آره! گفت: شنیدم کسی مرا صدا می زند و می گوید مهدی بیا! نگاه که کردم، بی بی حضرت زهرا(س) دیدم که در انتظار من ایستاده است. به احترام خانم می خواستم بایستم، اما توان نداشتم و به زمین می افتادم و حضرت باز مرا صدا می زد و من باز سعی می کردم اما نمی توانستم. اما راز آن درخواست آخر مهدی چه بود. خود مهدی ادامه داد: وقتی سر بر روی پای تو داشتم، دیدم خانم بزرگواری کرده و کنار ما نشسته اند و می خواهند سر من را بر دامن خود بگذارند. برای همین از تو خواستم سرم را روی زمین بگذاری، آنجا بود که خانم سر مرا بر دامن خود گذاشتند...» رضا بعد از قدس ٣ دیگر در حال خودش نبود، غمی، دردی سنگین بر دل داشت... [با شنیدن نام حضرت زهرا(س) اشک بر دیدگانش می نشست، و در وصیتش نوشت چه خوش است آن لحظه سر بر دامن مولا گذاشتن و رفتن...] 🌷 همین جوری توی گلزار، مزار شهید مهدی نظیری را دیدم، نمی شناختمش، اما تصمیم گرفتم از آن به بعد، هر چه قرآن و زیارت می خونم هدیه کنم به این شهید. یه روز تو خونه با برادر و خواهر کوچیکم خواب بودم. دیدم یکی منو داره با اسم کوچیکم صدا میزنه و میگه پاشو پاشو الان خواهر برادرت می سوزن! چشم باز کردم دیدم شهید نظیریه کنارم ایستاده! تا نشستم غیب شده بود. متوجه شدم بخاری نفتی به پتو گرفته و پتو تو آتیش داره میسوزه. سریع بچه ها را بیدار کردم و از اتاق بیرون بردم و کمک خواستم تا آتیش را خاموش کنند. اگر شهید بزرگوار بیدارمون نکرده بود هر سه نفر سوخته بودیم... برش هایی از 📙کتاب مقیم کوی رضا 🌷💐🌷هدیه به شهید مهدی نظیری صلوات شهید مهدی نظیری تولد: ۱۳۴۸/۵/۲۲ شیراز شهادت: ۱۳۶۴/۴/۲۲ - عملیات قدس ۳ @Fahma_KanoonTaha