✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ توی مطبم نشسته بودم که منشی زنگ زد بيمار دارين. دختری حدودا چهارده ساله با چهره ای افسرده و قدم هایی مردد وارد شد. بدون نگاه به من در مبل مقابلم فرو رفت. لبخندی زدم و گفتم خوش اومدی عزيزم. همين طور که سرش پايين بود و با انگشت هاش بازی می کرد گفت: بابا خواستن که من بيام پيش شما. گفتم چه خوب! خوشحالم از ديدنت.. حالا چرا ايشون خواستن شما بياين پيش من؟ با لب هايي آويزون گفت: آخه فکر ميکنه من خنگم، کودنم.. پرسيدم چرا ايشون همچين فکری می کنن؟ آخه من نمره هام افتضاحه بعد سرشو بلند کرد نگاهی بهم کرد و ادامه داد، اما نميدونه من خودم نميخوام درس بخونم نميخوام در آينده يه زن تحصيلکرده باشم. در حالی که سعی ميکردم تعجبم رو پنهان کنم پرسيدم: چرا عزيزم؟ چون يه زن تحصيلکرده دوست نداره واسه خانواده ش آشپزی کنه. آخه از اينکه بوی پياز داغو قورمه سبزی بده، بدش مياد چون هيچوقت خونه نيست يا سرکاره يا انجمنای مختلف... وقت نداره به بچه ش برسه و همش بيرونه! بچه شم خيلی تنهاس، خيلی سختی ميکشه. آخه ميخواد بچه ش مستقل بار بياد. همش با شوهرش سر درس بچه، سرغذای بچه، سر همه چی جنگ و دعوا راه ميندازه! آخرشم دخترشو رها ميکنه و طلاق ميگيره! دختر ميمونه بی پناه و بی کس. و بعد دخترک اشکای ريخته روی صورتش رو دستای کوچيکش پاک کرد. پرسيدم: بابا، مامان جدا شدن؟ سرشو انداخت پايين تا من اشک هاشو نبينم آروم و با بغض گفت: بله. گفتم عزيزم اينها که ميگی ربطی به تحصيلات نداره من خودم تحصيلکرده ام، اما هميشه برای پسر نوجوانم وقت دارم براش آشپزی ميکنم به درساش ميرسم، با هم پارک و سينما میريم، تفريح می کنيم، حرف می زنيم... زمانم رو تنظيم کردم به شوهرم هم ميرسم ما زندگی خوبی داريم. یه آن سرشو بلند کرد نگام کرد و با تندی گفت من ازدواج نمی کنم. گفتم اوکي اين انتخاب خودته اما هنوز زوده درباره ش حرف بزنيم. بيا از آرزوهامون با هم حرف بزنيم. پرسيدم: ميخوای بگی چه آرزوهایی داری؟ با چهره ای که به آنی تبديل به صورتی بشاش شد گفت: ميخوام به بچه های بی سرپرست، بچه هایی که مادراشون به فکرشون نيستن، به بچه های رنج کشيده و تنها کمک کنم. با اشتياق گفتم: چه خوب! پس تو مددکار خوبی ميشی. متعجب پرسيد: مددکار؟ گفتم: آره چرا که نه تو تحصيلاتت رو در رشته مددکاری به پايان ميرسونی و آگاهانه به کسانی که بهت نياز دارن کمک ميکنی. از روی مبل بلند شد و سمت در رفت درحالی که دستگيره در رو ميکشيد برگشت نگام کرد... پرسيدم ميری؟ گفت: آره ميرم تا حسابی درس بخونم تا يه مددکار خبره بشم، تا به بچه هایی که مادر دارن اما انگار ندارن کمک کنم. لبخندی زدم و گفتم: موفق باشی عزيزم... و من ماندم و کلی سوال... به راستی چرا؟ @Fahma_KanoonTaha