داستان قشنگی است: روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد قصه عجیبی است، روزی شخص ثروتمندی دو کیلو انگور می خرد و به خدمتکار خود می گوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و خود شخص به سر کارش رفت، بعد از ظهر از کار به خانه می آید و می گوید لطفا انگور را بیاورید تا بخورم، همسرش گفت من و فرزندان انگورها را خورده ایم، مرد گفت دو کیلو انگور خریدم یه دونه هم برای من نگذاشته اید! از خانه خارج می شود و همسرش او را صدا می زند هیچ جوابی نمی دهد، رفت املاک فروشی، جایی که زمین خرید و فروش می شود گفت: یک قطعه زمین می خواهم در بهترین جای شهر آن را خرید، و رفت نزد پیمانکار ساختمان، جهت ساخت و ساز گفت بی زحمت همراه من بیایید او را با خود برد و زمینی که خریده بود بهش نشان داد به پیمانکار گفت می خواهم مسجدی برای من بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید. پیمانکار تمام وسایل و کارگران را آورد و شروع کرد به کار کردن و ساخت مسجد، مرد ثروتمند به خانه برگشت. زنش بهش گفت کجا بودی؟ مرد گفت الان اگر بمیرم خیالم راحته، شما حتی با یک دانه انگور هم بیاد من نیستید در صورتی که بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟ الان چهارصد سال است که این بنا شده و برای آن مرد می باشد، چون از یک دانه انگور درس و گرفت. ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند. 😔 @Fahma_KanoonTaha