💥🌹🍃🌼💞🌟💚 💐💙🌸 ❣️💐 💜 🌟 🌹 💛 ✍️ شهرستان فامنین (.۲۹.) 🔰 بخش .۴. 🔸امّا انگار فرماندة ستون هدفی غیر از همة آنچه که کارگرها به آن می اندیشیدند در سر داشت. 🔸او در حالی‌که سلاح خودرا آماده در دست داشت از ماشین پیاده شد و با گام‌هایی محکم به سمت کلبة مباشر حرکت کرد. کارگرها همه در بُهت و حیرت فرو رفته بودند. 🔸مباشر، همسر و تنها فرزندش ‌را به امید کارگرها گذاشته و کیلومترها از آن‌جا دور شده بود. اکنون یک ستون نظامی بیگانة مسلّح در یک سو، عدّه‌ای کارگر فقیر و بیچاره با بیل کلنگ در سوی دیگر و یک زن جوان و یک پسر خردسال هم در دیگر سو و فرماندة نظامی نیز از ستون جدا شده و به سمت کلبه‌ای که زنی تنها در آن‌جا اقامت داشت پیش می‌رفت. 🔸لحظات به سرعت می‌گذشت و در ذهن بعضی از کارگر‌ها، کم کم، احتمال بروز فاجعه‌ای قوّت می‌گرفت. فرماندة نظامی از فاصلة دور، زنی ‌را در کنار کلبه دیده بود. 🔸او، با وجود افراد مسلّح زیر دست و مسلسلی که در دست داشت، هیچ مانعی بر سر راه خود نمی‌دید. 🔸با نزدیک تر شدن فرمانده به اطاقک محل زندگی همسر مباشر، نیّت شوم این نظامی بیگانه قطعی می‌شد. 🔸 مشهدی احمد هم که دستة بیل را در میان دو دست خود می‌فشرد کم کم راه می‌افتاد. 🔸 هنگامی که رفتن مشهدی احمد قطعی شد، دو برادر او نیز به پشتیبانی از او به دنبال او به حرکت در آمدند. 🔸نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. از یک طرف افراد ستون به تدریج به حال آماده‌باش در می‌آمدند. بعضی از آن‌ها از خودرو پیاده شده و گَلَن‌گِدَن تفنگشان‌ را می کشیدند، بعضی همچنان در داخل خودرو خودشان‌ را جا به جا نموده و اسلحه ‌را از دوششان پایین می‌آوردند. 🔸چهار نفر با عزمی راسخ به سمت کلبه در حرکت بودند. اوّلی به قصد تجاوز و قتل و کشتار با مسلسل، سه نفر دیگر به قصد دفاع از امانتی که به امید آن‌ها در آن جا رها شده بود. 🔸کم کم صحنه‌ای در ذهن کارگران شکل می‌گرفت که در آن در دامنة تپّه،‌ جنازه‌هایی متعدّد افتاده بود. 🔸 فرمانده چند قدم زودتر از سه برادر، به کلبه رسید و یکی از پاهای چکمه پوش خودرا درون کلبه گذاشت و نگاهش را همراه با سر لولة مسلسل در درون کلبه چرخاند . مشهدی احمد و دو برادر دیگرش نیز در چند قدمی ایستادند و چشم‌هایشان ‌را به فرمانده و کلبه دوختند. 🔸فرماندة نظامی، مشهدی احمد، برادرهای او، کارگرها، نیروهای نظامی ستون همه در حیرت فرو رفته بودند. 🔸 فرمانده وقتی کلبه‌را خالی دید، مکث کوتاهی کرد و بدون این که حرفی بزند نگاهی به سه برادر انداخت و بلافاصله با عجله برگشت و خودش‌ را به خودرو فرماندهی رساند و سوار شد و دستور حرکت داد. 🔸ستون به حرکت در آمد و با پیمودن مسیر پر دست انداز جاده، از آن‌جا دورشد. ساعتی گذشت. کارگرها همچنان ایستاده و مات و مبهوت نگاه می‌کردند. چه اتّفاقی افتاده بود؟ همسر مباشر کجا رفته بود؟ 🔸پس از دور شدن کامل ستون نظامی، ناگهان چشم غبار آلود کارگر‌ها به نقطه‌ای در بالای تپّه‌ای دور دست افتاد. آن‌ها همسر مباشر را دیدند که دست فرزند خردسالش‌ را گرفته و آرام آرام به سمت کلبه می آمد. 🔸همان‌طور که افسر بیگانه، از دوردست زنی تنها را شناسایی کرده بود، همسر مباشر نیز خطر ‌را حس کرده و دست فرزند خردسالش‌ را گرفته و در پشت تپّه‌های دوردست پنهان شده بود. 🔸مباشر پس از بازگشت، از موضوع آگاه شد. و از آن پس آن سه برادر را بسیار عزیز و گرامی می‌داشت ✏️ نویسنده : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🔻رسانه فرهنگی، اجتماعی 👇 🆔 @Famenin_Gram 🍀 🌹 🌟 💙 🌿💐 💞🌻❣️ 💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚