✍محمدعلی جعفری 🔻 تعطیلات عید بود. زنگ زد یزدم بیا ببینمت. مثل همیشه، با آتیشِ توی کفش. دوسالی ندیده بودمش. آمد دفترم. تیپ، همان تیپی که از نوجوانی برای ما ریپلای می‌شد، پیراهن چهارخانه و شلوار مشکیِ بدون کمربند و سر و ریشِ اصلاح‌نشده با گردن کج! و حالا با یک تغییر فاحش! گفتم: حسین‌آقا چه شکمی؟! خندید از بدغذایی به این روز افتاده‌ام. سوزنش روی آفریقا گیر کرده بود. می‌خواست از دوسه‌تا سوژه یزدیِ آفریقادیده مصاحبه بگیرد. نه رکوردر داشت، نه مکانی برای گپ‌وگفت، نه وسیله‌ای برای رفت‌وآمد! گفتم قرار مصاحبه‌ها رو بذار همینجا، یه رکوردر کوچولو هم دارم، رفت‌وآمدت هم خودم دربست در رکابم! سریع آدرسم را فرستاد برای یکی از سوژه‌ها. چهاربعدازظهر بود؛ گشنه و تشنه. با معده خرابی که همه رفقا ازش خبر داشتیم. بهانه‌ای جور کردم. زدم بیرون. می‌دانستم اگر بفهمد می‌روم پی غذا جلویم را می‌گیرد. از سرکوچه یک پرس چلوکباب گرفتم. با مهمانش باهم وارد شدیم. هرکار کردم غذا را نخورد. مصاحبه‌اش دوساعت طول کشید. اطلاعاتش از سوژه‌ بیشتر بود. سوژه‌ای که سال‌ها در آفریقا زندگی کرده بود! وقتی طرف رفت؛ یک قاشق ازم گرفت و گفت برویم توی راه می‌خورم! خندید: حیا کردم جلوی مصاحبه‌شونده غذا بخورم! 🔻 این وضعیتِ شبانه‌روزی حسین بود. دویدن و خود را به خاک‌ و خون کشیدن. البته بدون تجهیزات حرفه‌ای. البته با جیب خالی. اگر کسی از عمق کارهایش خبر نداشت باورش نمی‌شد اسمِ حسین سال‌ها در لیست ترور اسرائیلی‌ها جا خوش کرده! 🔻 پ.ن: حاج‌حسین! هنوز منتظر تماستم که بیام به شاگردای هندی‌ت نویسندگی یاد بدم! 🆔@Farhangyazd