🔹روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت و عسلها درون بشکه بود و پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود. 🔹پیرزن به مرد بازرگان گفت : 🔸از تو می خواهم که این ظرف را پر از عسل کنی 🔺تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت .. 🔹سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد ... 🔸آن مرد تعجب کرد وگفت: ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او می دهی 🔸تاجر جواب داد : 🔸ای جوان او به اندازه خودش در خواست می کند و من در حد و اندازه خودم به او می دهم 🔹اگر کسی که صدقه می داد به خوبی میدانست و مجسم میکرد که صدقه او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد، لذت صدقه دهنده بیش از لذت گیرنده بود. 🌹این یک معامله با خداست. @gasdak313 🌹