🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 39 به پرهام که هنوز هم چهره‌اش ناراحت بود نگاه کردم و اون در حالی که از روی مب
40 با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. خودش رو بهم رسوند وگفت:"می‌دونم که یه تشکر خشک و خالی‌من جوابگوی لطفی که شما بهمون کردین نیست.ولی بازم ممنون!" به چهره‌ی شاد و لب خندونش نگاه کردم و بی‌اراده گفتم:"همین لبخندی که روی لب تو نشسته از هر تشکری برام با ارزش‌تره." نگاهش متعجب شد و چشماشو سریع انداخت پایین. از مقابلش گذشتم و به سمت در خروجی بیمارستان پا تند کردم... ۝۝ فرداش آرام شاد رو از توی مانیتور تماشا می‌کردم که با یک جعبه‌ی شیرینی توی دستش توی شرکت می‌چرخید و به کارمندا بابت سلامتی داداشش شیرینی تعارف می‌کرد. چشم از مانیتور گرفتم و برای بار دوم ارقام توی کاغذ رو خوندم ولی چیزی ازش سر در نیاوردم و کلافه نفسم رو بیرون دادم و برای دیدن پرهام از اتاق خارج شدم. دخترا وسط سالن دور آرام جمع شده و حسابی سر و صدا به راه انداخته بودن که با دیدن من که بهشون نزدیک می‌شدم ساکت شدن و به من نگاه کردن. وقتی بهشون رسیدم متعجب و سوالی نگاهشون کردم که مبینا رو به من با شوخی و شیطنت گفت:" آقا به خدا تقصیر آرامه که نمیزاره ما به کارمون برسیم!" آرام بهش چشم غره رفت و گفت:"کوفت بخوری که این همه شیرینی رو خوردی و هنوز هم دهنت داره می‌جنبه و منو راحت می‌فروشی!" مبینا خامه‌ی سر انگشتش رو مکید و گفت:"این که نمک نداشت که بخوام نمک گیر بشم!" خانم رفاهی حرف مبینا رو تایید کرد و گفت:"مبینا راست میگه...این آرام از صبح که اومده نذاشته هیچ کس کار کنه و همه رو دور خودش جمع کرده." چشمای آرام گرد شد و گفت:" خانم رفاهی شماهم؟!" +خب مگه دروغ میگم؟! مبینا به پهلوی آرام سقلمه‌ای زد و گفت:" آرام نمی‌خوای به آقای رئیس شیرینی تعارف کنی؟؟!" مبینا "آقای رئیس" رو غلیظ گفت و من با ابروی بالا پریده آرام رو نگاه کردم که جعبه‌ی شیرینی رو جلوم نگه داشت و بهم تعارف کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و با برداشتن شیرینی و تشکر کردن به سمت اتاق پرهام رفتم و در همین حال صدای مبینا رو شنیدم که گفت:" خب دیگه آقای رئیس آخرین نفر بود. بقیه‌اش دیگه مال منه!" آرام جوابش رو داد:"حتی اگه مجبور بشم تا آخر وقت همه‌اش رو یک نفری می‌خورم ولی به شما آدم فروشا هیچی نمیدم!" با این حرفش سر و صدای بقیه رو در آورد و من با قرار گرفتن تو ی اتاق و بستن در دیگه چیزی نشنیدم. پرهام با دیدن چهره‌ی خندون من لبخند معنی‌داری گوشه‌ی لبش نشست و گفت:"می‌بینم این عشقه بد بهت ساخته...!" شیرینی توی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیزی نگفتم که پرهام ادامه داد:"فکر کردی چجوری بهش بگی؟" -چی بگم؟ +اینکه عاشقش شدی. -فعلا که مطمئن نیستم این حسه اسمش عشق باشه. تا بعد هم یه فکری برای چجور گفتنش می‌کنم... کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم:"پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده." پوزخندی زد و گفت:"بایدم سر در نیاری! آخه سرت به جای دیگه گرمه!..." جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم. پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می‌گفت و تیکه می‌انداخت و من این متلک‌ها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام می‌دونستم... ✍🏻میم.الف