#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 40
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم.
خودش رو بهم رسوند وگفت:"میدونم که یه تشکر خشک و خالیمن جوابگوی لطفی که شما بهمون کردین نیست.ولی بازم ممنون!"
به چهرهی شاد و لب خندونش نگاه کردم و بیاراده گفتم:"همین لبخندی که روی لب تو نشسته از هر تشکری برام با ارزشتره."
نگاهش متعجب شد و چشماشو سریع انداخت پایین. از مقابلش گذشتم و به سمت در خروجی بیمارستان پا تند کردم...
فرداش آرام شاد رو از توی مانیتور تماشا میکردم که با یک جعبهی شیرینی توی دستش توی شرکت میچرخید و به کارمندا بابت سلامتی داداشش شیرینی تعارف میکرد.
چشم از مانیتور گرفتم و برای بار دوم ارقام توی کاغذ رو خوندم ولی چیزی ازش سر در نیاوردم و کلافه نفسم رو بیرون دادم و برای دیدن پرهام از اتاق خارج شدم.
دخترا وسط سالن دور آرام جمع شده و حسابی سر و صدا به راه انداخته بودن که با دیدن من که بهشون نزدیک میشدم ساکت شدن و به من نگاه کردن.
وقتی بهشون رسیدم متعجب و سوالی نگاهشون کردم که مبینا رو به من با شوخی و شیطنت گفت:" آقا به خدا تقصیر آرامه که نمیزاره ما به کارمون برسیم!"
آرام بهش چشم غره رفت و گفت:"کوفت بخوری که این همه شیرینی رو خوردی و هنوز هم دهنت داره میجنبه و منو راحت میفروشی!"
مبینا خامهی سر انگشتش رو مکید و گفت:"این که نمک نداشت که بخوام نمک گیر بشم!"
خانم رفاهی حرف مبینا رو تایید کرد و گفت:"مبینا راست میگه...این آرام از صبح که اومده نذاشته هیچ کس کار کنه و همه رو دور خودش جمع کرده."
چشمای آرام گرد شد و گفت:" خانم رفاهی شماهم؟!"
+خب مگه دروغ میگم؟!
مبینا به پهلوی آرام سقلمهای زد و گفت:" آرام نمیخوای به آقای رئیس شیرینی تعارف کنی؟؟!"
مبینا "آقای رئیس" رو غلیظ گفت و من با ابروی بالا پریده آرام رو نگاه کردم که جعبهی شیرینی رو جلوم نگه داشت و بهم تعارف کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و با برداشتن شیرینی و تشکر کردن به سمت اتاق پرهام رفتم و در همین حال صدای مبینا رو شنیدم که گفت:" خب دیگه آقای رئیس آخرین نفر بود. بقیهاش دیگه مال منه!"
آرام جوابش رو داد:"حتی اگه مجبور بشم تا آخر وقت همهاش رو یک نفری میخورم ولی به شما آدم فروشا هیچی نمیدم!"
با این حرفش سر و صدای بقیه رو در آورد و من با قرار گرفتن تو ی اتاق و بستن در دیگه چیزی نشنیدم.
پرهام با دیدن چهرهی خندون من لبخند معنیداری گوشهی لبش نشست و گفت:"میبینم این عشقه بد بهت ساخته...!"
شیرینی توی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیزی نگفتم که پرهام ادامه داد:"فکر کردی چجوری بهش بگی؟"
-چی بگم؟
+اینکه عاشقش شدی.
-فعلا که مطمئن نیستم این حسه اسمش عشق باشه. تا بعد هم یه فکری برای چجور گفتنش میکنم...
کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم:"پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده."
پوزخندی زد و گفت:"بایدم سر در نیاری! آخه سرت به جای دیگه گرمه!..."
جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم.
پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک میگفت و تیکه میانداخت و من این متلکها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام میدونستم...
✍🏻میم.الف