❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت64
رها عصبانی شد. کدام مادری در حق دُردانه فرزندش این کار را میکند؟
احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد
برای کودکی که مادری میخواست.
صدرا: از احسان برام بگو.
رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم بُرد
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش پاکه، وقتی با
چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش.
رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف...
چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن!
نفسِ رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید. رها با شنیدن نام احسان، یاد
نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل
خیانت نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که
همهاش را شنیده بود؟
صدرا: رها... من منظورم نامزدته!
اینبار رنگ از رُخ رها رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش
و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: به هم تلفن نمیزنید؟
رها: نه؛ محرم نبودیم که... ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث
شکستن یه حریم هایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس آلوده بشه!
صدرا: دوستش داری؟
رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت،
بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونه ی
شما!
مقابل در خانه حاج علی پارک کردند. رها و صدرا خود را به حاج علی و
آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√•••
@G_IRANI ❤️