❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت73
ارمیا روزها بود که کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خوابهایش
کابوس بود. تمام خوابهایش آیه بود و کودکش... سیدمهدی بود و
لبخندش... وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست
دانسته برود؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای
عملیات گرفته شود. از خانوادهی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل
جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک
مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن
نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان
بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی
را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیهاش بود. همه جوان
بودند... بچههای کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که
میدانست همهشان دو سه بچه داشتند، بچههایی که تا همیشه محروم
از پدر شدند...
مراسم برگزار شد و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست
فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از
روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار
آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی
سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانوادهی شهدای ایران را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت:
_ممنون!
سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشدهاش فکر میکرد... جای
تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مَرد!
آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده
بود و آیه هنوز عکسالعملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید.
-حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی زد:
_خوب؟ معنای خوب رو گُم کردم.
آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مَردی
که نگاهش غمگین بود.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√•••
@G_IRANI ❤️