💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((یا رسول الله)) 💠✍🏻زمان ، براےحضرت خبر میارن ڪه فلان محل، یه نفر مجلس عیش راه انداخته و … پیامبر از بین جمع، رو می فرسته: “علی جان برو ببین چه خبره؟”حضرت میره و برمی گرده و خطاب به پیامبر عرض می ڪنه: “یا رسول الله، من هیچی ندیدم.”شخصی ڪه خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه:من خودم دیدم و صداے ساز و دهل شون تا فاصله زیادے می اومد، چطور علی میگه چیزے ندیدم؟ 💠✍🏻پیامبر می فرمایند: “چون زمانی ڪه به اون ڪوچه رسید، چشم هاش رو بست و از اونجا عبور ڪرد. من بهش گفته بودم، ببین و اون چیزے ندید.”مات و مبهوت بهم نگاه می ڪرد. به زحمت، بغض و اشڪم رو ڪنترل ڪردم. قلب و روحم از درون درد می ڪرد.به اونهایی ڪه شما رو فرستادن بگید:مهران گفت: منم چیزےندیدم.و بغض راه گلوم رو سد ڪرد. حس وحشتناڪی داشتم، نمی دونستم باید چه ڪار ڪنم. توے اون لحظات، تنها چیزے ڪه توے ذهنم بود، همین حڪایت بود و بس… 💠✍🏻بهش نگاه نمی ڪردم، ولی می تونستم حالاتش رو حس ڪنم. گیج و سر درگم بود، با فڪر و انتظار دیگه اے اومده بود. اما حالا … درد بدے وجودم رو پر ڪرده بود. حتی روحم درد می ڪرد، درد و حسی ڪه براے هیچ ڪدوم قابل درڪ نبود.به خدا التماس می ڪردم هر چه زودتر بره، اما همین طور نشسته بود. نمی دونم به چی فڪر می ڪرد، چی توے ذهنش می گذشت. ولی دیگه قدرت ڪنترل این درد رو نداشتم، ناخودآگاه اشڪ از چشمم فرو ریخت. 💠✍🏻سریع خودم رو ڪنترل ڪردم، اما دیر شده بود. حالم دست خودم نبود، نگاه متحیرش روے چهره من خشڪ شده بود.ما واسه وجب به وجب این خاڪ جون دادیم. جوان هایی ڪه جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط، اونها هم جوان بودن، اونها هم شاد بودن، شوخ بودن، می خندیدن، وصیت همه شون همین بود:خون من و … با حالتی بهم نگاه می ڪرد که نمی فهمیدمش، شاید هیچ ڪدوممون همدیگه رو ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃