👈سیاحت غرب 6👉
بعد از آن قفسه اي آهنين آوردند كه انگار از هفت جوش بود و درست اندازه ي بدن من بود
سپس مرا بلند كردند و ميان آن گذاشتند
من هم با وحشتي كه داشتم خود را حركت نمي دادم اما قلبم به شدت مي زد و با اضطراب منتظر بودم ببينم كه آنها از اين كارشان چه منظوري دارند
ناگهان همان پيچ و مهره و فنري را كه داشت پيچيدند و كم كم اين قفسه تنگ تر و تنگ تر مي شد و به حدي به من فشار آمد كه نفسم قطع شد و اصلا نمي توانستم داد بزنم
با وجود اين همه فشار با هم با سرعتي تمام پيچ و مهره ها را مي پيچيدند تا آنكه آن قفسه به انداز تنوره سماور كوچكي باريك شد و استخوانهايم همگي خرد شد و در هم شكست
و روغني كه به صورت نفت سياهي بود از من گرفته شد و من بيهوش شدم و ديگر چيزي نفهميدم
تا اينكه به هوش آمدم
ديدم هادي سر مرا به زانو گرفته است
گفتم هادي مرا ببخش كه حالي ندارم برخيزم هنوز نفسم به راحتي به بيرون نمي آمد و سخنم بريده بريده بود و اشكم نيز جاري بود
انگار از اينكه هادي مرا ترك كرده بود از او شكايت و گله داشتم چون در نبود او اولين فشار را ديدم
هادي براي دلداري من گفت: دوست من اين خطرات را تمامي انسانهايي كه مي ميرند بايد تحمل كنند و مخصوص تو نيست وقتي بلا همه گير باشد تحمل آن آسان تر است
اما هرچه بود گذشت و اميد است كه ان شالله بعد از اين چنين مشكلاتي پيش نيايد
اما دوست من بدان و آگاه باش كه خطرات اين عالم همه از طرف خود شماست
هادي همينطور كه در بين گفتار شيرين خود دست به اعضاي شكسته ام مي كشيد آنها سالم مي شدند و درد هم از بين مي رفت و ناراحتي و كدورت از اعضايم پاك مي شد و درخشنده و شفاف مي شدند
آنجا بود كه فهميدم آن فشار يك نوع تطهير بوده است سپس هادي ادامه داد من توشه ي سفر تو را كم مي بينم
چاره اي نيست بايد چند جمعه اين جا معطل باشي بلكه شايد در دنيا از طرف دوستان چيزي برايت برسد
پس من مي روم تا گذرنامه و جواز عبور را از سلطان دنيا و دين بگيرم و اگر از طرف دوستان و خانواده ات در بين هفته خبري نشد شب جمعه نزد خانواده ي خود برو شايد برايت طلبت رحمت و مغفرت كنند...
ادامه دارد........
❤️
@Ganje_arsh