💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه سی_و_نهم ✍((حرف هاے عاقلانه)) ◆✍مادرم با اون چشم هاے گرفته و غمگین بهم نگاه ڪرد ...- مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یڪی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ...خسته تر از این بود ڪه بتونم باهاش صحبت ڪنم ... اما حرف من ڪاملا جدے بود ... و دلم قرص و محڪم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت هاے خوبش بود ... توے این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی ڪرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ... ◇✍بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه هاے دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر ڪدوم یه نظر دادن ... اما توے خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی ڪه خطابش ڪنی ... چیز دیگه اے گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم ڪلی دعوام ڪرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ... ◆✍بی توجه به همه رفتم توے آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست ڪردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ...اون قدیم بود ڪه دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزے و خونه دارے هم بلد بودن ... تو ڪه دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردے بیا بیرون ... ◇✍بچه ڪه نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پاے ڪمڪ خونه ام ... حتی توےآشپزے ...ڪمڪ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن ڪه عقب نشینی ڪنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ... ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃