💙🍃
🍃🍁
✫⇠
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 118
واقعاً با مصیبت خودم را کنار تخت کشیدم و پاهایم را آویزان کردم. برخورد خشک و بی تفاوت او زجرم میداد. گویی از کسانی بود که در بیمارستانها به اجبار به مجروحان جنگی میرسید و ذره ای همدلی و دلسوزی در او نبود. بالاخره پاهایم را روی زمین گذاشتم اما سرم گیج میرفت. میلرزیدم و محکم از میز و دیوار گرفته بودم که نیفتم! چند ثانیه ای گذشت تا به سرم زد حالا که آمده ام پایین خودم را به دستشویی ـ که یک و نیم متر با تختم فاصله داشت ـ برسانم. تا آن روز حتی دستهای مرا خوب نشسته بودند و خون و خاک لای انگشتانم ماسیده بود. فکر کردم میروم هم دستهایم را میشویم و هم صورتم را میبینم. پاهایم را روی زمین کشیدم و در حالی که دستم به دیوار بود، آهسته به دستشویی رسیدم و به آینه نگاه کردم؛ خشکم زد! خدایا چه میدیدم...
ـ تو کی هستی؟... نورالدین؟!
صورتم کاملاً عوض شده بود؛ یک چهرۀ درب و داغان، لاغر و زخمی، بینی ام تقریباً از بین رفته بود، چشم راستم به خاطر زخم عمیق گونه ام تغییر حالت داده و چانه ام هم زخم های بدی داشت... حالا داشتم می فهمیدم چرا مادرم مرا نشناخته بود. یک ناراحتی طبیعی دلم را فشرد: «چرا قیافه ام این طوری شده؟! امکان نداره خوب بشم؟...» دیگر ادامه ندادم. روحیه ام به هم ریخته بود. همه اش هجده سال داشتم و اصلاً فکر نمیکردم جنگ چنین بلایی سرم بیاورد... زود نگاهم را از آیینه گرفتم و شیر آب را باز کردم. در حالی که خون خشکیده لای انگشتانم را میشستم به خودم نهیب زدم:
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢
@Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃