💙🍃
🍃🍁
✫⇠
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 133
پزشکان هنوز مردد بودند. میگفتند: «از عمل زنده بیرون نمیاد.» همه نگران بودند و در این گیرودار چیزی توی دلم میگفت: «آخر این کار خیر است.» به سمت اتاق عمل به راه افتادیم. اولین کسی که بالای سرم آمد دکتر بیهوشی بود. مردی دزفولی که در تبریز کار میکرد و گویا از رزمنده ها دلِ پُری داشت! در لحظه ای که داروی بیهوشی را به من تزریق میکرد گفت: «خبر داری که، تو از این عمل زنده بیرون نمیایی!» واقعاً غافلگیر شدم.
ـ در لحظه ای که دارم بیهوش میشم این چه حرفیه؟!
در آخرین دقایق هوشیاری رو به او کردم و گفتم: «میدونی چیه، من این دنیامو میشناسم، میدونم چی کار کردم. اگه خدا قبول کنه برای خدا کار کردم. اون یکی دنیام هم معلومه، اما تو هم اینجا تو جهنمی و هم تو اون دنیا!» حرفش بدجوری دلم را شکسته بود، اما بیهوشی هم عالم بدی نبود!
...وقتی به هوش آمدم حالم خوب بود. حس میکردم بهتر هم میشوم. دو سه روز از عمل گذشته و وضع عمومی ام بهتر بود اما محل زخم چرک کرده بود و ترشحات عفونی در هر پانسمان دیده میشد. بوی بَد عفونت واقعاً نگرانئکننده بود. به من گفتند: «میخواهیم دوباره ببریمت اتاق عمل.» اما من زیر بار نرفتم. هر چه گفتند قبول نکردم. حالم از اسم اتاق عمل به هم میخورد! تا اینکه پرستاری که پانسمانم میکرد گفت: «توی عمل قبلی چون فکر میکردن تو خوب نمیشی به روده هات بخیه های معمولی زدن حالا آگه به اتاق عمل نری و بخیه هاتو عوض نکنند واقعاً میمیری!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢
@Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃