💙🍃 🍃🍁 ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣3⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 140 در دسته هر کس برای خودش مسئولیتی داشت. یکی مسئول شستن ظرفها بود، یکی غذا میگرفت، یکی آب می آورد، دو نفر شبها پتوهای بچه ها را می انداختند، دو نفر پتوها را جمع میکردند و خلاصه جا و مسئولیت همه در چادر مشخص بود و همین فضا چادر را به خانه ای صمیمی شبیه میکرد. من هم مسئول چای بودم. آنجا راحت میشد چای تهیه کرد چون چوب زیاد بود و با شکستن چوبها میشد هیزم و آتشی درست کرد. وقتی چای دم میکشید اول برای خودم توی لیوانم ـ که در واقع شیشۀ خالی مربا بود ـ چای میریختم و نصف قوری خالی میشد! سروصدای بچه ها درمی آمد: «سید، تو که چای رو فقط برای خودت گذاشتی!» روزهایی که در آن منطقه بودیم شوخی بچه ها زیاد بود. یک روز گوسفندی در محوطه گردان پیدا شد. بچه ها آن را گرفتند و نگه داشتند. هر کس چیزی میگفت، فکر کردیم گوسفند مال اهالی روستاهای اطراف است. اصغر قصاب ـ که بعد از شهادت مشهدی عبادی، فرمانده گردان امام حسین شده بود ـ گفت: «شاید صاحب گوسفند برای تحویل گرفتنش بیاد.» برای همین آن را نگه داشتیم. روز بعد در حال خواندن نماز عصر بودم که سروصدایی در چادر و محوطه به راه افتاد. سه غریبه در حالی که خود را در ملافه سفیدی پوشانده بودند وارد محوطۀ دستۀ ما شده بودند. اولین نفر که آنها را دیده بود در جا غش کرده بود! در حال نماز بودم که وضع چادر به هم خورد. ظاهراً آن سه نفر با زبان عربی به بچه ها چیزهایی گفته بودند که بچه ها به سرعت پراکنده شدند، یکی دست به آر.پی.جی برد، یکی کلاش برداشت و... همه بیرون دویدند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃   ➢ @Ganje_arsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃