💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدو_سی_چهار ((ولله خیر حافظا))
💠✍🏻اشڪ توے چشمم حلقه زد?
ـ خدایا ! من بهت اعتماد دارم، حتی وسط آتیش. با این امید قدم برمی دارم ڪه تمام این مسیر به خواست توئه و تویی ڪه من رو فرستادے. ولی اگر تو نبودے، به حق نیتم و توڪلم نگهم دار و حفظم ڪن. تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم
💠✍🏻از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس.
– بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ – اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ …
و اولین قدم رو گذاشتم روے پله هاے اتوبوس. مسئول گروه، توےدر باهام سلام و احوال پرسی ڪرد.ـ داداشت گفت حالت خوب نیست. اگه خوب نیستی برگرد. توے ڪوه حالت بهم بخوره ممڪنه نشه ڪارے برات ڪرد، وسط راه می مونی.به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و لبخند زدم.ـ نه خوبم، چیزے نیست.
و رفتم سمت سعید، نشستم بغلش
– فڪر ڪردم دیگه نمیاے
– مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ڪه تنهاشم بزارم؟
💠✍🏻تڪیه دادم به پشتی صندلی، هنوز توے وجودم غوغایی به پا بود. غوغایی ڪه قبل از اینڪه حتی فرصت آرام شدن پیدا ڪنه، به طوفان تبدیل شد. مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلوـ سلام به دوستان و چهره هاے جدیدے ڪه تازه به گروه ما ملحق شدن. من فرهادم، مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها، افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم
✍ادامه دارد......
➢
@Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃