:
#کوچه_پس_کوچه_عشق ❤️
#پارت_23
بعد از اینکه نیلوفر تماس گرفت باخانم احمدی قرار شد بریم بالای رواق
بالای رواق که رسیدیم دیدیم خانم احمدی وخانم کریمی بادوتاپسرجوون کنارهم ایستادن و منتظر ما هستن
زینب تا پسری که کنار خانم احمدی بود و نگاه کرد یهو رفت تو فکر
یادش اومد از پسری که چفیه انداخته بود روی صورتش توی صحن آزادی این خودش بود
یهو با یه صدایی به خودش اومد
نیلوفر_کلم جان بسه دیگه چقدرنگاه میکنی زشته پسرمردم ازخجالت ذوب شد
ساجده_چیکارش داری فکرکنم در یک نگاه عاشق شده بچمون
زینب هم که کلافه شده بودگفت بابابسه چه خبرتونه همینطوری سوزن ونخ وقیچی گرفتین دستتون تندتندمیبرین ومیدوزین
چون از نهار خوابگاه جامونده بودن مجیورشدن برن رستوران
دختراخیلی معذب بودن ونمیتونستن راحت غذابخورن امامجبوربودن دیگه
بعدازخوردن غذاراهی خوابگاه شدن
به خوابگاه که رسیدن خانم احمدی وخانم کریمی خواستن بخوابن که دخترا همزمان باهم یه جیغ خفیف کشیدن
خانم احمدی سریع ازروی تختش بلندشدوگفت چی شد😳
زینب هم شکسته شکسته گفت:
س س س و و س س ک
خانم احمدی به پایین تخت نگاه کردوخندید😂
سوسک وکشت انداخت توی سطل زباله و دوباره رفت که بخوابه
نیلوفر داشت بامامانش صحبت میکردوساجده هم داشت شماره ی کسی رومیگرفت
زینب هم سریع شماره ی مامانشو گرفت
_الو سلام دخترنازم
_سلام دلبربانوی من چطوری مامانی
_من خوبم توچطوری عزیزم چراتماس نگرفتی نگرانت شدم گوشیت هم که خاموش بود
دیگه کم کم میخواستم به نیلوفرزنگ بزنم
_اخخ مامان جان اصلاحواسم نبود دیشب شارژگوشیم تموم شدیادم رفت بزنمش به شارژ
صبح هم اصلا وقت نشد تماس بگیرم
بعد از کمی مکالمه تلفن و قطع کردو رفت برای استراحت...
نویسنده:
#بانو_زینب
#roman
@GenaralSoleimanii